یک روز آقاخروسه صدایش گرفت و آوازش شد: قیقیلیقیقی، شب قبل به خاطر طوفان خاری به دهان او رفته بود و حالا آوازش خراب شده بود. خانم مرغه با شنیدن صدای آواز آقا خروسه تب کرد و مریض شد. آقا خروسه چند روز از او مراقبت کرد تا حالش خوب شد، اما دیگر به خاطر او آواز نخواند. آقا خروسه به شهر رفت و پلیسی را دید که سوتش را گم کرده و ناراحت است. او به کمک پلیس رفت و به جای سوت برای پلیس قیقیلی قیقی میکرد. آن دو با هم کار میکردند و شبها آقاخروسه به لانه اش برمیگشت. بعد از مدتی خانم مرغه دلش برای آواز او تنگ شد و از او خواست تا باز هم مثل قبل همانجا آواز بخواند. این داستان تخیلی برای کودکان گروه سنی «الف» و «ب» تهیه شده است.