بچهغول هفتسالهای به مدرسه رفت و چون کلی بزرگتر از همه بود بر روی میز آخر نشست. زمانی که خانم معلم آمد، همهی بچهها از جای خود بلند شدند، ولی بچهغول همانطور سرجایش نشست؛ زیرا کار غولها خلاف کار آدمیزاد است. کمی بعد خانم معلم متوجه این موضوع شد و تصمیم گرفت به گونهای با این خصوصیت بچهغول کنار بیاید، اما نتوانست. سپس خانم معلم تمام ماجرا را برای خانم مدیر بازگو کرد و هر دو به این نتیجه رسیدند که یا بچهغول باید در مدرسه بماند یا بچهها و چون تعداد بچهها بیشتر بود، تصمیم گرفتند که بچهغول را از مدرسه بیرون کنند. پس از اخراج بچهغول، خانم معلم در کلاس حاضر شد. یکی از بچهها علت اخراج بچهغول را پرسید و خانم معلم در جواب گفت: "چون همهی کارهایش برعکس بود" سپس از بچهها خواست که سرجای خویش بنشینند، و به درس خود ادامه دهند، اما بچهها دوست داشتند بچه غول به مدرسه برگردد، اما خانم معلم بچهها را متوجه اشتباهشان کرد و آن ها دانستند که غولها و انسانها نمی توانند با هم زندگی کنند.