چوپان چاق، با قیافه تپل و بامزه، به همراه گله اش در کوهستان داخل یک غار بزرگی زندگی می کرد. او کسی را در دنیا نداشت. خانواده او 32 بز و 22 گوسفند به اضافه یک سگ به نام «ماست» بود. او گاهی حرف زشت از دهانش بیرون آمد و پیرترین بز او به رنگ نارنجی و به نام پرتقال بود. او دارای تفاهم و هم احساسی با ماست و پرتقال بود. او سگش را دوست داشت، سگی که در نظر او نمونه یک سگ باوفای مردنی است. چوپان از روزی تعریف کرد که شبی چندین گرگ به در غار رسید و شروع به زوزه کشیدن کردند. ماست با تحریک چوپان مانند یک جنگجوی واقعی با غرور مقابل در غار ایستاد و زوزه ای عجیب و غریب کشید. با شنیدن صدای زوزه ماست گوسفندها و بزها ساکت شدند و گرگ ها به تاخت از غار دور شدند.