«میترا» دختر «اردوان» پادشاه، دخترکی زیبا که دل از «اردشیر» جوان برده بود، تصمیم گرفت تا با اردشیر برای آزادی مردم از ظلم و ستم و نیز برای خوشبختی خودش، همراه شود. آنها قرار بود به اروندرود بروند. سربازان اردوان به تعقیب آنها میپردازند اما اردشیر و میترا موفق میشوند از دست آنها فرار کنند. آنها با یکدیگر ازدواج میکنند. حال اردشیر با رازهایی که میترا از کاخ پدرش برملا میسازد، قصد دارد تا با اردوان مبارزه کند و او را شکست بدهد.
گزیده کتاب
میترا با شهامتی تمام در کنار او اسب می تاخت و اردشیر یک لحظه در دلش از ترس های خود شرمگین شد. در سکوت به هم نگریستند و لبخندی تلخ زدند… هنوز در میان تپه ها می تاختند و هیچ رودی، پیش رو نبود… ...ناگهان صدای مهیبی همچون غرش یک هیولا، تالار را لرزاند. اردوان به جست و جوی صدا سر چرخاند که جادوگر گفت: اژدها گرسنه است… زمان شام او رسیده! … بانوی صلح به مرد جوانش که فردا به سوی نبردی هولناک میرفت، رو کرد و گفت: نمیخواهم دلت را خالی کنم ولی… چیزی هست که باید آن را بدانی!... توان شنیدنش را داری؟!