سیب دخت صبحش را با آبتنی توی برکه شروع کرد. موقع برگشتن یک سطل آب هم آورد. آب را توی یک خمرهای بزرگ سفالی ریخت. بعد چند تا سیب زمینی شیرین برای صبحانه آب پز کرد. قهوه هم که حاضر بود. کمی نارگیل روی سیب زمینی ها رنده کرد. خیاربانو که بوی خوش قهوه به دماغش خورده بود خودش را به آشپزخانه رساند. خیاربانو پرسید: «صبحانه حاضر نشده؟» سیب دخت لبخند زد و جواب داد: «بله! حاضره.»