"بشیر" و دوستش، سلمان، آرزوهای بسیاری دارند و دلشان میخواهد هرچه زودتر تمام آنها عملی شود. بشیر از مادربزرگ شنیده که اگر شاهماهی دریا خواستههای آدم را بشنود، آنها حتما برآورده میشوند. دو دوست تصمیم میگیرند آرزوهای خود را نوشته، داخل بطری به دریا بیندازند تا به دست شاهماهی برسد. عصر همان روز بشیر در کنار دریا دم یک ماهی طلایی بزرگ را میبیند که درون آب فرو میرود و ناگهان متوجه انسان بسیار کوچکی در ساحل میشود که خود را "یوناتارا" نمایندۀ شاهماهی، معرفی و ادعا میکند که سلطان دریاها آروزهای آن دو را خوانده و پیغام داده که همۀ آنها به واقعیت خواهند پیوست. زمانی که بشیر، داستان را برای سلمان تعریف میکند، سلمان حاضر به قبول آن نشده و دوست خود را خیالاتی میخواند. سالها بعد زمانی که دو دوست بر اثر تقدیر، برای همیشه از یکدیگر جدا میشوند، بشیر درمییابد که سلمان، شیشههایی را که پس از چندی به ساحل برگشتهاند با خود به خانه برده بوده است. و نامهها هرگز به ته دریا نرفتهاند.