صبح شدپلک ها گشود از همجنگل مه گرفته در هممانده با خلوتش.خموش اما..وحشت گرگ و میش بی هنگامتا میانه روز ، و آنچه می آیدش به گوش اما شیون شادی شباویزانچون هماره، هنوزجنگل مه گرفته را صبحی استزیر این پلک سنگی سنگیندست و روباریتا کجا شست میتواند اوبر سرچشمه ای به خون رنگین ؟...