حمید مثل همیشه با صورت خندان وارد خانه شد و بلند سلام کردو رفت که جورابش را بشوید. وقتی آمد سر میز و مشغول خوردن غذایش شد، گفتم:«پسرم، چرا چکمهت رو گذاشته بودی پشت در حیاط؟ پاهات رو میزد؛ بگم بابات یه شماره بزرگتر بیاره؟» من و منی کرد و گفت:«بهتون گفته بودم که بچههای مدرسه مفید وضع مالی خوبی ندارن. چهارصد تا شاگردتوی مدرسمون هست. هر وقت همهشون چکمه پوشیدن، اون وقت منم میپوشم.»