«همیشه وقتی خواب را توی چشم هایش می دید، می گفت: «تو دوست داری انگار از خواب طلبکار باشی» خیلی دلش می خواست یک بار هم که شده، سرش داد بزند و بگوید: «شد یک بار عین بچه آدم یک گوشه ای، یک دل سیر بخوابی؟ شد چند ساعتی بیشتر کنار من و این بچه ها، حسین و سمّیه بمانی؟» هیچ وقت نتوانست بگوید. با خواب عیاق نبود، بین راه و نیمه راه می خوابید. پتویی اگر گیرش می آمد، زیر سرش مچاله می کرد و می خوابید، با همان پوتین و اورکت سبزی که می دانست حالا هم تنش هست. پس چرا از شهید شدنت با من حرف نزدی، وقتی که گفتی بچه ها رو بیارین منو ببینن؟ حتی نگفتی بیار ببینمشون یا بیا ببینمت؛ فاصله گرفته بودی یا دل کنده بودی؟ باید می فهمیدم آخرین بار است.»