چایا از گوشه چشم نگاهی به مجموعۂ درختان مقابل انداخت. گاهی اوقات، درختان هم به درد میخورند. آدمها هیچوقت بالای سرشان را نگاه نمیکنند.
-بعد از اینهمه تلاش حتی سعی نکردی که چند کلمه بیشتر با نیلان حرف بزنی! چرا به همه جا نگاه میکردی؛ جز به خودش؟
چایا شانه ای بالا انداخت و گفت: «آدمها به روش خودشون ماتم میگیرن. » در اینجا نگاهی به چهرۂ پدر انداخت تا مطمئن شود که آیا او از نقشه هایش بویی برده یا خیر؛ اما پدر تقریباً مطمئن بود که کار نیل تمام شده است…