یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. ای برادران و خواهران ندیده، ناقلان اخبار و غلان صابون دزد مردم آزار چنین حکایت کرده اند که در ولایت غربت، یک لاک پشتی زندگی می کرد که از قضای روزگار با دو تا مرغابی دوست شده بود. فصل پاییز که رسید، دو تا مرغابی زیر پای لاک پشت نشستند که الا و بلا باید با ما بیایی برویم در ولایت جابلقا که الان گرم است. لاک پشت زبان بسته هم خام شد و قبول کرد ...