loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

نعمت جان: روایت زندگی صغری بستاک امدادگر بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک

پشتیبانی جنگ 2 | زنان انقلاب 3

ناشر راه یار

نویسنده سمانه نیکدل

سال نشر : 1399

تعداد صفحات : 208

خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید: کد محصول : 88003 10003022
40,000 36,000 تومان
افزودن به سبد سفارش

معرفی کتاب

صغری بُستاک، سال 1337 در اندیمشک متولد شده و فعالیت‌هایش را پیش از پیروزی انقلاب شروع کرده است. پس از انقلاب هم در نهادهای انقلابی همچون بنیاد مستضعفین، نهضت سوادآموزی، کمیته امداد و نهایتاً بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک خدمت کرده. اواخر سال 1366 با دعوت‌نامه‌ای از طرف تعاون سپاه، در کنار امدادگری، مسئول گروه انصارالمجاهدین شد.

کتاب «نعمت جان»؛ خاطرات صغری بُستاک، پرستار و امدادگر دفاع مقدس، به قلم سمانه نیکدل می باشد.

دست تنها بودم. همه پرستارها سرشان شلوغ بود و کسی نبود کمکم کند. تا آن موقع چنین کاری نکرده بودم. خیلی می‌ترسیدم. زیرلب صلوات می‌فرستادم تا آرام شوم. به امام زمان(عج) توسل کردم. گازاستریل و قیچی و باند و پنس و بتادین و چند تا وسیله دیگر را برداشتم. تلفن زنگ خورد. آقای عسکری از تبلیغات پشت خط بود. پرسید: «توی بخش کمک می‌خواید؟» گفتم: «خدا خیرت بده. زود بلند شو بیا.» رفتم بالای سر مجروح. بهش گفتم: «مجبوریم همین جا ترکش رو دربیاریم. نمی‌تونم بیهوشت کنم. تحمل درد رو داری؟» چشم‌هایش بی‌رمق بود. نگاهی انداخت بهم و گفت: «آره… فقط درش بیارید… سینه‌ام داره می‌سوزه.»

***

مجروح موج‌گرفته‌ای داشتیم که گاهی دچار حمله عصبی شدید می‌شد. بیست‌و‌سه سالش بیشتر نبود. هرچه آرام‌بخش بهش تزریق می‌کردیم، فایده نداشت. نزدیکی‌های ظهر حالش بد شد و با داد و فریاد از اتاقش آمد بیرون. فکر می‌کرد توی جبهه است و ما عراقی هستیم. این طرف و آن طرف می‌دوید. آمد سمت ایستگاه پرستاری و همه‌چیز را به هم ریخت. در اتاق بقیه مجروح‌ها را بستم، دویدم توی اتاق تدارکات. ایستادم پشت در و فقط صلوات می‌فرستادم.

از شدت ترس به زور نفس می‌کشیدم. توی دلم می‌گفتم الان می‌آید می‌گیردم و خفه‌ام می‌کند. توی اتاق، سیلندر گاز بزرگی داشتیم. کتری رویی بزرگی می‌گذاشتیم رویش و برای مجروح‌ها چای درست می‌کردیم. یک دفعه در اتاق را به زور باز کرد. خودم را پشت در پنهان کردم. رفت سمت گاز. کتری را برداشت و محکم کوبید به دیوار و از اتاق رفت بیرون. آن قدر پرتابش شدت داشت که یک طرف کتری رفت داخل.
تا از اتاق رفت بیرون، زنگ زدم اورژانس و گفتم: یکی از موجی‌هامون حالش خیلی خرابه. خودتون رو برسونید.» ... دو نفر از پزشکیارها سریع آمدند کمک. داشت خودش را از سیم‌خاردارهای اطراف بیمارستان رد می‌کرد که دویدند سمتش. به زور نگهش داشتند و آوردندش بخش. هنوز داد و فریاد می کرد. رفتم بالای سرش تا بهش آرام‌بخش تزریق کنم. توی هوا دست و پا می‌زد، اگرجاخالی نداده بودم، صورتم بالگدش صاف می‌شد...

یکی از پزشکیارها را فرستادم بالای سرش. ده دقیقه ای کنارش ماند. حرف می‌زدند و می‌خندیدند. لابه‌لای حرف‌هایشان پزشکیار بهش گفت: «خدا رحم کرد ها! نزدیک بود بزنی صورت خواهر بستاک رو صاف کنی!» اصلاً یادش نبود چه کرده. حالش که بهتر شد آمد ازم عذرخواهی کرد
  • زبان کتاب
    فارسی
  • سال نشر
    1399
  • چاپ جاری
    1
  • تاریخ اولین چاپ
    1399
  • شمارگان
    1000
  • نوع جلد
    جلد نرم
  • قطع
    رقعی
  • تعداد صفحات
    208
  • ناشر
  • نویسنده
  • وزن
    230
  • تاریخ ثبت اطلاعات
    سه‌شنبه 21 بهمن 1399
  • تاریخ ویرایش اطلاعات
    چهارشنبه 7 مهر 1400
  • شناسه
    88003
  • دسته بندی :
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
بازدیدهای اخیر شما