پس از نماز صبح، باید موضع خودمان را دوباره تغییر می دادیم، چون هر آن ممکن بود عراقی ها سر برسند؛ اما گرسنگی و تشنگی رمق بچه ها را گرفته بود و عقب رفتن با این شرایط برایشان سنگین می آمد. قبل از حرکت، سرگروهبان لطفی برای تهیه غذا و آذوقه به اطراف چاه های نفت رفت؛ به امید اینکه بتواند چیزی برای خوردن پیدا کند. همه چشم انتظار بودیم. از یک طرف منتظر سرگروهبان و از طرفی عراقی ها. لحظات نفس گیری بود. دقایقی گذشته بود که دیدیم سرگروهبان دارد می آید. توی دست هایش هم چند جعبه کوچک دیده می شد. جعبه ها پر از مغز گردو بود.