ته دلم خوشحال می شوم که می توانم حالا با ننه و آقا بزرگ غذا بخورم. می گویم: ناراحت نباش! من غذا زیاد پخته ام؛ اونم شامی که آقا بزرگ دوست داره.بچه ها را می دهم به ننه و می روم. چهار بشقاب مرتب چیده ام توی سینی. بر میدارم و می آیم. ننه سه بشقاب را ز سینی بر می دارد. دو تا را می گذارد روی هم نگاهش را می اندازد توی نگاه من می گوید: عباس اومده رفته دست و پاشو بشوره، بچه هم پیش ماست.