آیدا گردبند را انداخت گردنش و نشست روی مبل، یکی از فنجان های خالی را برداشت. با دست چپ، ان را روی نعلبکی برگرداند و لبه هایش را با دستمال خشک کرد. سرش به مبل تکیه داد و پاهایش را جمع کرد. فنجان را جلو صورتش گرفت و خیره شد و نقوش درهم و برهم ته فنجان:- یه پرنده می بینم، یه سفر، یکی هست که...