ابا صلت غمگین و نگران در حیاط خانه ایستاده بود. نمی دانست چه کند و به کجا پناه ببرد و از چه کسی کمک بخواهد. می ترسید حال امام بد شود و او نتواند کاری بکند. دراین فکرها بود که نوجوانی نیکوروی، با موهای مجعد که شباهت زیادی به امام داشت، داخل خانه شد. اباصلت سرآسیمه به سوی او رفت.