حالا بیشتر از ده سال بود که در رختخواب سرد خود، تنها میخوابید و به مردی فکر میکرد که رفته بود؛ به مردی که هیچ وقت نمیآمد؛ مردی که دوستش داشت؛ مردی که او را سخت به دست آورده بود. شاید بیشتر از هشت بار با گل و شیرینی به خواستگاریاش آمده بودند و هر بار یکی از برادرها ایرادی میگرفت، و خواستگاری به هم میخورد. تا اینکه پدر خدابیامرزش به کارها سر و سامانی داد ...