روزگاری، پادشاهی بود ظالم که بر سرزمینهای بسیاری فرمان می راند و نقش خود را همه جا در سرزمین خود کنده بود و مردم با وحشت از جلو این نقش ها می گذشتند و مواظب بودند که در پیش نقشها، سخنی نگویند.
در آن سرزمین، چوپانی بود آزاد که علی نام داشت. او نه مالیات می داد، نه از شاه می ترسید و نه از سربازان او، و می گفت: نقشها فقط نقش اند. این خائنها هستند که به جای نقشها می شنوند و می بینند. چوپان علی همه زندگی خود و همه رنجهای اجدادش را در نی می دمید و سربازان شاه با وحشت می دیدند که آوای نی چوپان، نقشهای روی درها و دیوارها را پاک می کرد. سرانجام، سربازان شاه علی چوپان را دستگیر کرده و… .