از وسط میدان جنگ، آنقدر خاک بلند می شود که هیچ چیز پیدا نیست. فقط خاک است و گرما، صدای شمشیر است و رنگ خون. چشم هایم می سوزد؛ گردو خاک توی چشم هایم رفته. با نرمی دستم، چشم هایم را می مالم تا بتوانم باز دوباره عمویم را ببینم. نمی بینم. با دست میخواهم گردو خاک را پس بزنم تا بلکه عمویم را ببینم پیدا نیست. هیچ چیز پیدا نیست.