loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

مرضیه: حکایت یک اسم، روایت یک زندگی

تاریخ شفاهی جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی | زنان انقلاب 7

ناشر راه یار

نویسنده لطیفه نجاتی

تحقیق و تنظیم کتاب زهرا عاشوری

سال نشر : 1400

تعداد صفحات : 264

خرید پیامکی این محصول
جهت خرید پیامکی این محصول، کد محصول، نام و نام خانوادگی، آدرس و کد پستی خود را به شماره زیر ارسال نمایید: کد محصول : 93082 10003022
67,000 60,300 تومان
افزودن به سبد سفارش

معرفی کتاب

تاریخ انقلاب اسلامی عمیقا به «روایت زنان» این انقلاب و طبعا به خود انقلاب بدهکار است.

جایگاه زنان در میانه و گوشه گوشه رویدادهای سازنده و مقوم انقلاب اسلامی؛ همچنین در خلق مفاهیم و ساختارها و نهادها و نیز تثبیت ارزش ها و تداوم کنش های انقلابی انکارناپذیر است؛ اما در جریان تاریخ نگاری رویدادمحور و شهرت زده و کلیشه ای، غالبا به سفیدی بین سطور و گاهی هم به تک روزنه هایی سپرده شده است که مردان انقلاب در روایت های خود، به دنیای زنان انقلاب و پشتیبانی انقلاب باز کرده اند.

نشر راه یار در مجموعه «زنان انقلاب» در پی پر کردن این خلا می باشد تا بتواند به تعریف جامعی از «زن تراز انقلاب» برسد.

کتاب حاضر خاطرات بی بی مرضیه میررضائی ( مادر شهید مدافع حرم محمود تقی‌پور) می باشد.

چند روزی به اربعین مانده بود که رسیدم کربلا و برای زیارت راهی حرم شدم. زیر قبه که ایستادم برای همه دعا کردم. تک‌تک بچه‌هایم را اسم بردم و برای هرکدام هرچه صلاحشان بود از امام‌حسین(ع) خواستم. تا به اسم محمود رسیدم، ناخودآگاه یاد آخرین حرف‌هایش افتادم. خودم به زبان خودم، آن هم زیر قبۀ امام‌حسین(ع)، برای شهادتش دعا کردم. آن لحظه‌ای که داشتم به امام می‌گفتم «شهادت رو براش امضا کن»، از رفتنش به سوریه چیزی نمی‌دانستم. او در سوریه بود و من در کربلا داشتم برای شهادتش دعا می‌کردم....

با آن رعشه‌ای که صبح اربعین به جانم افتاده بود، خدا داشت به من می‌گفت حاجتت روا شد. پسرت را به سربازی امام زمانش قبول کردیم...

هم‌رزمش تعریف می‌کرد: شب اربعین، فارغ از هیاهوی عملیات، کنجی دنج پیدا کرده و مشغول نوشتن و پرکردن دفتر خاطراتش شده بود. به او گفتم: «من الان زنگ زدم خونه و حلالیت گرفتم. تو هم برو گوشی من رو بردار به خونواده‌ت زنگ بزن.»
سری تکان داد و به کارش ادامه داد... بار سوم که در همان حال دیدمش، دل‌خور شدم و گفتم: «خب پا شو زنگ بزن دیگه. معلوم نیست فردا برامون چه اتفاقی بیفته. پا شو تا دیر نشده. شاید واقعاً فرصت آخر باشه.»

دفترش را بست. با آرامش به چشم‌هایم نگاهی انداخت و گفت: «من دیگه دل کندم حاجی. می‌ترسم دوباره صداشون رو بشنوم، دست‌ودلم بلرزه. لطفاً اصرار نکن. من دل برید‌م.»
وقتی این دفتر بعد از شهادت به دستمان رسید، دیدیم دقیقاً در تاریخ همان شب، گوشه‌ای از دفترش نوشته: «این آخرین دست‌نوشته‌های من است. من فردا، در روز اربعین حسینی شهید می‌شوم.»
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
بازدیدهای اخیر شما