یکی از آنها یک سیگار برگ به من داد که با لذت بو کردم و توی دستمال تورنبل گذاشتم. بعد آنها سوار اتومبیل شدند و رفتند. نفسی به راحتی کشیدم ولی در اثر تلقین حس ششم خود همچنان به کار ادامه دادم و ده دقیقه بعد فهمیدم که کار خوبی کردهام چون اتومبیل مجدداًبرگشت و از کنار من رد شد و یکی از سرنشینانش دست خود را تکان داد. این اشخاص موذی تا صد در صد از چیزی مطمئن نمیشدند از آن نمیگذشتند و طبیعی بود که اگر در مراجعت مرا سر کار ندیده بودند مچم باز شده بود. بقیه نان و پنیری را که در سفرهء تورنبل مانده بود خوردم و به زودی شکستن و دور ریختن سنگها را هم تمام کردم. آن وقت به فکر معمای بعدی افتادم. قدر مسلم این بود که من تا غروب آفتاب نمیتوانستم به جاده سازی ادامه بدهم. یک معجزه تورنبل را تا آن موقع در کلبهاش نگاه داشته بود ولی اگر او در همان موقعی که دشمنانم داشتند از من بازجویی میکردند سر میرسید چه میشد؟