loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

شب را باور نکن

ناشر صاد

نویسنده مرجان ارتند

سال نشر : 1400

تعداد صفحات : 88

موجودی تمام شده ؛ درصورت شارژ مجدد به من اطلاع بده notify_me

معرفی کتاب

کتاب شب را باور نکن نوشته مرجان ارتند است.

این کتاب داستانی جذاب درباره یک دختر جوان است. او باید سرنوشتش را مشخص کند.نگین دختر نوجوانی است که در آستانه کنکور قرار دارد. این حالی که با سختگیری‌های شدید خانواده روبه رو می‌شود به سمت و سویی دیگر کشیده می‌شود.
نگین در یک خانواده چهارنفره زندگی می‌کند. خواهرش نسترن رتبه یک رقمی کنکور بوده است و حالا خانواده از نگین هم همین انتظار را دارند، اما او دلش می‌خواهد گاهی بیرون برود، گاهی تفریح کند اما خانواده‌اش این اجازه را به او نمی‌دهند و هی سخت‌گیری‌هایشان بیشتر می‌شود.
در این میان او پسر جوانی را در کافه می‌بیند، دیدن این پسر ناگهان باعث احساسی خاص در قلب او می‌شود، اما نمی‌داند این چه حسی است، از ماجرا می‌گذرد تا یک روز زمان برگشت از کلاس همان پسر با ماشین از او می‌خواهد سوار شود، نگین اول نمی‌خواهد اما با دیدن تابلو آژانس سوار ماشین می‌شود همین آغاز احساس جدیدی است.

بازهم قهر کرد و زودتر از من به‌سمت کلاس رفت. چندتا نفس عمیق کشیدم و به‌سمت کلاس رفتم. من کم نیاورده‌ام، یعنی نباید کم بیاورم. حتماً من هم پدر و مادرم را خوش‌حال می‌کنم!

آن روز سعی کردم بیشتر حواسم را به درس‌خواندن جمع کنم. زنگ که خورد دوست داشتم بازهم مثل دیروز کمی قدم بزنم و بازهم آن کافه‌کتاب را ببینم. حالم را خوب می‌کرد. تقریباً همهٔ بچه‌ها رفته بودند. تنها در کنار حیاط مدرسه مانده بودم؛ اما خبری از سرویس نشد. راهم را گرفتم و به تنها جایی‌که برای رفتن فکر می‌کردم، کافه‌کتاب بود. به درِ کافه که رسیدم، روی صندلی کوچک کنار ویترین گل‌های قرمز گذاشته بودند. خم شدم و آن‌ها را بو کردم، چقدر بوی خوبی داشت. دوباره بو کردم این بار عمیق‌تر. دلم می‌خواست این بو را مدت طولانی در ریه‌هایم ذخیره کنم. سرم را بالا آوردم و دوباره به آن کتاب‌های شعر پشت ویترین نگاه کردم. چقدر خوب بود، پشت ویترین فقط کتاب شعر بود. دلم می‌خواست همهٔ آن‌ها را بخرم، به‌خصوص مجموعهٔ اشعار فروغ فرخزاد را. دستگیرهٔ طلایی‌رنگ درِ چوبی را کشیدم. در کمی سنگین بود، محکم‌تر هل دادم و وارد شدم. اوّلین چیزی که حس می‌شد بوی قهوه بود. جلوتر رفتم و در کنار میزی که جلوِ پایم بود ایستادم و مشغول نگاه‌کردن به کتاب‌ها شدم.

«کافه را گرد دل‌تنگی گرفته، صندلی‌های خالی، فنجان‌هایی از تنهایی لبریز.»

همان صدای آشنای دیروزی که این بار درست در بغل گوشم شنیده می‌شد. آرام سرم را بالا آوردم و به‌سمتش نگاه کردم. بازهم لبخند روی صورتش بود. سریع نگاهم را از او دزدیدم و سرم را پایین انداختم. دوست نداشتم صحبت کنم، کاملاً در کنارش معذّب بودم. سریع با گفتن جملهٔ «قشنگ بود» به عقب برگشتم و به‌سمت درِ کافه حرکت کردم. از کافه بیرون آمدم و نفسم را با شدت به بیرون پرتاب کردم. چرا نمی‌توانم به‌راحتی با کسی صحبت کنم؟

سر خیابان منتظر تاکسی بودم که یک پراید نقره‌ای‌رنگ جلوِ پایم ایستاد. نگاهی به داخل ماشین انداختم. اینکه همان پسر کافه‌ای بود. بازهم لبخند زد و گفت:

«بفرمایید من می‌رسونمتون.»

بازهم دستپاچه شدم و سریع دستانم را بالا آوردم و گفتم:

«نه نه خودم می‌رم.»

خندید و گفت:

«تعارف نکنید، بفرمایید می‌رسونمتون.»

نمی‌دانستم چه‌کار کنم، اصلاً دلم نمی‌خواست سوار بشوم. دلیلی نداشت سوار ماشین یک پسر غریبه شوم. تعلّلم را که دید، گفت:

«یه نگاه به سقف ماشین بنداز.»

نگاه کردم، جعبهٔ آژانس داشت.
  • زبان کتاب
    فارسی
  • سال نشر
    1400
  • چاپ جاری
    1
  • تاریخ اولین چاپ
    1400
  • شمارگان
    1000
  • نوع جلد
    جلد نرم
  • قطع
    رقعی
  • تعداد صفحات
    88
  • ناشر
  • نویسنده
  • وزن
    105
  • تاریخ ثبت اطلاعات
    جمعه 12 شهریور 1400
  • تاریخ ویرایش اطلاعات
    شنبه 13 شهریور 1400
  • شناسه
    93408
  • دسته بندی :
کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
شما هم می توانید گزیده انتخابی خود از کتاب را ثبت کنید.
نام و نام خانوادگی
عنوان
برگزیده
کد امنیتی
محصولات مرتبط
بازدیدهای اخیر شما