معرفی کتاب
کتاب خفته در خون نوشته جمعی از نویسندگان است. این کتاب مجموعهای داستان در باره یارمحمد خان کرمانشاهی است. کتاب خفته در خون شما را به قلب تاریخ و زندگی این مرد بزرگ میبرد.در طول تاریخ آنانی که به دنیا و زیبایهای آن پشت کردهاند و برای آرمانی انسانی قدم برداشتهاند و خود را فدای جامعه و وطن کردهاند همیشه خوش درخشیدهاند. این افراد هستند که نام و یادشان تلنگری است برای ممانعت از بیراهه رفتنها و وطن فروشیها. یار محمد خان کرمانشاهی از این جنس افراد است. برای همین پرداختن به او در این روزگار بسیار مایه مباهات است. این مرد را میتوان نماد مبارزه با سیستم فاسد و استبدادی دانست.
مردی که جانانه در مقابل زور و ظلم ایستاد و جنگید. با این حال این فرد وقتی در مقابل خانواده و همسر خود قرار میگیرد مردی است که عاشق و شیفته خانواده خود است به گونهای که وقتی خبر ترورش به گوش همسرش میرسد خانم غش میکند و زمانی که به هوش میآید از محبتهای شوهرش میگوید. با این صحبتها میشود گفت که یارمحمدخان همانطور که در میدان نبرد پیروز است در خانوادهداری هم پیروز است. این کتاب مجموعهای ارزشمند درباره زندگی این مرد بزرگ است.
ما از طلوع خورشید بر بلندای بزرگترین گنبد بازار کمین گرفتهایم تا وقتش برسد. تا وقتش برسد و کار را تمام کنیم. سفیدهٔ صبح را برای اولبار بود که ازاینجا میدیدیم. قرص خورشید آرامآرام بالا آمد و بعد هم رنگینهٔ سرخش به زردی پیوندی خورد و گرم شدیم. هرچند گرمایش دیگر زور نداشت و جان آفتاب دررفته بود… ما بیشتر غروبها میآمدیم اینجا. لابهلای این همه کنگرهٔ آجری گرمادیده، پشت این گنبد بزرگ، کفترخانهٔ ویلی داریم که جای فسقمان بود. پر از شیشههای گرگنشانی که کریمخان از دادوستد با قزاقها گیرش میافتد. اینجا پر از پوست بادام و پستهٔ کلّهقوچی است. عرق و پستهٔ کلّهقوچی و مغز کاهو که باهم کنج میشود، درون آدم را داغ و کرخت میکند. جوریکه نمیدانی چه کسی پادشاه است و چه کسی گدا. بعد میتوانی دست بههرکاری بزنی. دختر علیاکبر اصفهانی را هم همینجا آوردیم. ساروخان و کریمخان، از غروب تا سرچراغ دستبهدستش کردند. هرچه بهمن گفتند قبول نکردم. آخرسر تهدید کردند اگر با آن دختر نباشم خلاصم میکنند. راست میگفتند حتم دارم آنکار را میکردند. مجبور شدم کنارش باشم و دستش را بگیرم. فقط تا همانجا پیش رفتم. بعد آن حرملهها خندیدند. دخترک بس که جیغ کشیده بود دیگر رمقی نداشت. ساروخان با دستمال ابریشمی دهنش را بست. نزدیک بود اشکم جاری شود. دیلاقها روی سرم ایستاده بودند و چپق میکشیدند و نعره میزدند. بعد بردیمش تا نزدیکی خانهٔ درندشتشان، وسط باغهای سراب ولش کردیم. دختر بیچاره به دو روز نکشیده خودش را راحت کرد. تا چند روزی حالم خوش نبود و میخواستم از دسته جدا شوم اما راه پسوپیش نمانده بود. کلّی انعام ازشان گرفته بودم و قاطی ماجراهایشان شده بودم. البت بدجور توپیدم بههر دوتاشان و گفتم زیادهروی کردیم. ساروخان ولی گفت:
«یکجوری باید آن پدر پوفیوزش را حالی میکردیم یا نه؟»
«یکجوری باید آن پدر پوفیوزش را حالی میکردیم یا نه؟»
-
زبان کتابفارسی
-
سال نشر1399
-
چاپ جاری1
-
تاریخ اولین چاپ1399
-
شمارگان1000
-
نوع جلدجلد نرم
-
قطعرقعی
-
تعداد صفحات112
-
ناشر
-
نویسنده
-
وزن134
-
تاریخ ثبت اطلاعاتشنبه 13 شهریور 1400
-
تاریخ ویرایش اطلاعاتشنبه 13 شهریور 1400
-
شناسه93469
-
دسته بندی :
محصولات مرتبط