نشستم بالای سرش دستم را گذاشتم روی کفن و پارچه را کنار زدم چند تکه از استخوانهای ابراهیم آمد توی دستم. استخوان ها را روی سینم گذاشتم، بوی خاک در ریه ام رفت. همه روزهای خوش و ناخوش زندگی آمد جلوی چشمم. آن روز حاضر بودم زندگیام را میدادم و ابراهیم یک بار دیگر صدایم می کرد.