۴۵٬۰۰۰
تومان
10 ٪
۴۰٬۵۰۰
تومان
افزودن به سبد خرید

دست هایش: قمر بنی‌ هاشم (ع) به روایت امام حسین (ع)

دسته بندی: امام حسین و عاشورا

ناشر: سروش

نویسنده: محمدحسن شاهنگی

سال نشر: 1400

تعداد صفحات: 100

1
فروش پیامکی این محصول
معرفی کتاب
گزیده کتاب
مشخصات
نظرات کاربران
بریده های انتخابی شما

معرفی کتاب

دست هایش روایتی است از قمر بنی هاشم، حضرت عباس علیه السلام، این بار از زاویه دید امام حسین علیه السلام.

شاهنگی تلاش کرده تا در کتاب خود خواننده را به تماشای وفا، بزرگواری، غیرت و ادب مردی نیرومند و پاک سرشت بگذارد که هرگز در تمام عمر خود از همراهی با برادربزرگش و امام زمان خود کوتاهی نکرد؛ حتی در روزی که از سوی سپاه دشمن برایش امان نامه آوردند. عباس همراهی با امام حسین علیه السلام را به هیچ نفروخت و سرانجام در رکاب او به دیدار حق شتافت. او شصت و هشتمین شهید کربلا بود.

گزیده کتاب

بدرقه اش کردم؛ می خواستم پشت سرش آب بریزم که برگردد… اما دریغ از چکه ای… قطره ای… جرعه ای… که خورده شود چه آنکه ریخته شود؛ آب دیده بعد رفتنش بر صورتم روان کردم! سقا، صفا داشت، وفا داشت… سوزن پرگار علمدار من بودم! همواره دور من می چرخید…

عباس (ع) در روز عاشورا هنگامی که دید تمام یاران و برادران و عموزادگان شربت شهادت نوشیدند، به شوق دیدار پروردگار جلو آمد، پرچم را گرفت و از من اجازه میدان خواست. از فراق او ناراحت بودم؛ به سختی گریستم طوری که محاسنم از اشک دیدگان، تر شد… به او گفتم: «برادر جان! تو نشانه شکوه و عظمت برپایی سپاه من و محور پیوستگی نفرات ما هستی. اگر تو بروی و شهید شوی، جمعیت ما پراکنده و ویران می شود…» عباس (ع) در جوابم گفت: «جان برادرت فدایت، ای سرورم! سینه ام از زندگی دنیا به تنگ آمده است، می خواهم از این منافقان انتقام آن خون های پاک را بگیرم.» رهسپار میدان شد تا دشمن را موعظه کند و از عذاب خدا بترساند… در برابر دشمن، اهل هراس نبود، اهل التماس نبود، دلواپس نبود… آقای سقا! اهل شبیخون زدن نبود؛ در روز روشن پیکار می کرد… جوانمردانه مبارزه می نمود. سپه سالارم خود عزم میدان نمود؛ ماموریتش را در این روز معظم از بر بود؛ می دانست چه باید بکند؛ طفره نرفت… رفتنش را امضا کردم؛ به او اذن میدان دادم؛ اسبش را هی کرد و رفت. صاحب منصب من! خدا پشت و پناهت! بدرود برادر…!

دلم می خواست به او بگویم: «تشنه های شش ماهه، سه ساله و… را بی خیال شو! خیل سپاه دشمن را ببین… نرو! اگر منصرف شوی، هیچ کس تو را سرزنش نمی کند؛ مصاف نابرابر، عاقلانه نیست…» اما او می خواست به شط بزند؛ می خواست به خط مقدم برسد! دستانش آرام و قرار نداشتند، می خواستند زودتر بروند… آنها در رفتن از پاهایش شوق بیشتری داشتند… شصت شان خبردار شده بود که چه قیامتی بناست به پا کنند… روزها که ماه ها؛ بلکه سالها منتظر رسیدن این موعد بودند…

اطلاعات کتاب

  • زبان کتاب: فارسی
  • سال نشر: 1400
  • چاپ جاری: 1
  • شمارگان: 1000
  • نوع جلد: جلد نرم
  • قطع: رقعی
  • تعداد صفحات: 100
  • ناشر: سروش
  • نویسنده: محمدحسن شاهنگی

برای ارسال دیدگاه لازم است وارد شده یا ثبت‌نام کنید

ورود یا ثبت‌نام

برای ثبت بریده ای از کتاب لازم است وارد شده یا ثبت‌نام کنید

ورود یا ثبت‌نام