●دسته بندی: خاطرات، زندگینامه و سفرنامه
●ناشر: روایت فتح
●نویسنده: آزاده جهان احمدی
●ویراستار: فاطمه سادات حیائی طهرانی
●سال نشر: 1400
●تعداد صفحات: 80
سیدعلیآقا پدر بود. مثل هر پدری فرزندش را دوست داشت. سید محمدباقر هم یک جور دیگری استعداد داشت. نابغه خانواده سیدعلیآقا بود. اما اجل مهلتش نداد. در همان 14 سالگی بر اثر برق گرفتگی از دنیا رفته بود و همه این وسط از آرامش سیدعلیآقا متعجب بودند. قبلا دیده بودند دخترش که ازدواج کرده بود و به اجبار کار همسرش به ایران رفته بود؛ سیدعلیآقا چقدر گریه کرده بود. اما این آرامش را درک نمیکردند. نورچین خانم مادر محمدباقر بی تاب بود اشک هایش تمام نمیشد. تا بالاخره سیدعلی آقا حرف آخر را زد. کنار همسرش نشست و گفت: - تو چرا این قدر زیاد برای بچه گریه میکنی؟ - جوان بود باهوش بود و بد جور مرد. زن این را گفت و دوباره اشکها بودند؛ که بی امان صورتش را خیس میکردند. - فرزندت الان این جا پیش من نشسته است و به کنار دست خودش اشاره کرد. زن با همان چشمهای قرمز و پر از اشک و با همان صورت خیس، با همان قلب هزار تکه شده از داغ اولاد به صورت همسرش نگاه کرد. در نگاه سید چیزی بود که قرار به دل داغدار مادر برگرداند.