به اندرونی منزل که رسید خدیجه را صدا زد. با چشمان درشتش دنبال زن می گشت. خدیجه با شنیدن صدای همسر در حالی که چار قدش را مرتب می کرد در آینه خودش را بر انداز کرد وقتی مطمئن شد اثری از گریه در چهره و چشمان مشکی اش نیست با انگشت انگشتری ابروهایش را مرتب کرد و درحالی که دامن لباسش را صاف می کرد و در حالی که دامن لباسش را صاف می کرد رفت روی ایوان. -سلام آقا! خوش آمدید. پله ها را پایین رفت و پاکت ها را از همسرش گرفت. سیدحسین دقیق، اما با لبخند و محبت به چهره خدیجه نگاه کرد و گفت: - حاج بی بی! چای تازه دم دارید؟ - بله آقا! همیشه برای شما همه چیز مهیاست. سید حسین درحالی که پیشانی همسرش را می بوسید به او گفت چای و گز و پولکی را بیاورد که خبر خوبی برایش آورده است.