به ما گفته میشود که همه احساسات بچهها، حتی آنهایی که بار منفی دارند، بایستی به رسمیت شناخته شوند: بازی با اسباببازیای که اینقدر سخت به کار میافتد بایستی خیلی مأیوسکننده باشد! «وقتی عمه جان لپت را نیشگون میگیرد، خیلی ناراحت میشوی؟» حالا میتوانستم بفهمم که گرفتن آینهای در مقابل احساسات بچه چگونه میتوانست مفید واقع شود. بهجای اینکه مثل گذشته کوشش کنیم با دعوا و مرافعه با کودکانمان مقابله کنیم، میتوانستیم با این روش جدید رابطه خانوادگی را آرامتر و آسانتر کنیم. صبح، سر صبحانه وقتی پسرم دیوید گفت: «آه، این تخممرغ خیلی شله!»، به جای یک نطق طول و دراز درباره اینکه او اصلا نمیداند راجع به چه حرف میزند و اینکه تخممرغ امروزی دقیقا همان قدر پخته که دیروزیها، به سادگی گفتم: «آهان، پس تو دوست داری تخم مرغت سفتتر باشه!» این به مراتب آسانتر بود و باعث شد تا موضوع تخممرغ چندان بغرنج نشود. با این همه رمز احساسات را درست درک نمیکردم تا اینکه اتفاقی چشمهای مرا به کل این مبحث گشود: یک شب توفانی، وقتی مشغول صرف شام بودیم، آسمان رعد و برقی زد و خانه در تاریکی فرو رفت. وقتی چند لحظه بعد، جریان برق دوباره وصل شد، به نظرم آمد که بچهها خیلی ترسیدهاند. بهترین کاری که میتوانستم بکنم این بود که ترسشان را کمتر کنم. میخواستم بگویم: «خوب، خیلی هم بد نبود، هان؟» که شوهرم تد شروع به صحبت کرد و گفت: «عجب، انگار خیلی ترسناک بود!» بچهها به او خیره شدند، حرف او به نظرم قابلقبول آمد. دنبالش را گرفتم و گفتم: عجیب است، وقتی چراغ در اتاق روشنه همه چیز به نظر آدم خوب و دوستانه است، اما همین اتاق وقتی تاریک می شه چقدر ترسناکه؛ نمی دونم چرا، اما این واقعیت داره. شش چشم، چنان با آرامش و قدردانی به من نگاه کردند که دست و پایم را گم کردم. من یک جمله بسیار ساده در مورد یک مطلب بسیار معمولی گفته بودم، درحالی که برای بچهها، ارزش بسیاری داشت. ناگهان همه باهم شروع به صحبت کردند و بر یکدیگر پیشی گرفتن: دیوید: «بعضی اوقات فکر میکنم یک دزد الان می آد و منو می دزده». اندی: «تو تاریکی، صندلی راحتی شکل یک دیو می شه.»