هنوز حرف از دهانش بیرون نیامده، شروع کردم به شیون و زدم خودم. آنقدر ناراحت و عصبانی شده بودم که همه لباس هایم را انداختم وسط حیاط و بشکه نفت را روی لباس هایم خالی کردم و آتششان زدم. محمد مات و مبهوت گوشه حیاط ایستاده بود و نگاهم میکرد. گفتم:«اگه فقط یهبار دیکه بگی میخوام برم، خودم رو آتیش می زنم!»