باباجان گفت: «سلام حسنی! تنبلی بسه! از بس می خوابی روز به روز چاق تر می شوی.» حسنی آن یکی چشمش را هم باز کرد و به زحمت از جا بلند شد. هنوز خوابش می آمد. باباجان گفت: «من و خانم جان می خواهیم برویم عیادت عمه کلوچه. تا ما برگردیم، تو هم به باغچه و گل ها آب بده.» حسنی خمیازه ی بلندی کشید و گفت: «چشم.»