حسنی آهی کشید و با غم و غصه از رختخواب بیرون آمد.
بعد سبد سبزی را برداشت و به طرف باغ بالا به راه افتاد.
یک کمی که رفت، خسته شد. به فکرش رسید که راه را دور بزند و از کوچه ی قدیمی برود.
کوچه ی قدیمی خلوت بود؛ اما در عوض راه حسنی خیلی نزدیک تر می شد.
حسنی از فکر خودش خوشحال شد. راه را دور زد و به کوچه قدیمی رسید.
کوچه ی قدیمی خیلی ساکت بود. حتی یک گنجشک هم آنجا پر نمی زد.
حسنی کمی ترسید. قلبش به تاپ تاپ افتاد و دست هایش عرق کرد.
آن وقت، برای اینکه کمتر بترسد، شروع کرد به آواز خواندن. ...