باباجان گفت: «خواب بی خواب! بلند شو که لنگ ظهر است! برو به مرغ و خروس ها دانه بده. وگرنه...!» حسنی از جا پرید. معلوم بود که آقاجان دست بردار نیست. آقاجان خندید و ظرف دانه را به حسنی داد. همان موقع خانم جان هم ظرف دیگری به دستش داد و گفت: «این هم یک کمی برنج است! این را هم برایشان بریز.»