باباجان لبخند زد و گفت: «تنبلی بسه! امشب مهمان داریم. برو از شیرینی فروشی، دو بسته آب نبات زعفرانی بگیر و زود برگرد.» حسنی که مثل چسب به رختخوابش چسبیده بود، به باباجان نگاه کرد، آن وقت باباجان مثل همیشه لحاف را از رویش پس زد و تشک را از زیرش کشید. حسنی فهمید دیگر چاره ای ندارد. کمی همان جا نشست و خمیازه های کوتاه و بلند کشید. بعد بلند شد. لباسش را پوشید و کفش هایش را پا کرد. اما یادش رفت....