●دسته بندی: رمان و داستان کوتاه
●ناشر: کتاب جمکران
●نویسنده: معصومه میرابوطالبی
●سال نشر: 1403
●تعداد صفحات: 163
چند وقت بود سنگ قبر پدر را ندیده بودم. ندیده بودم که از وسط، شکاف خورده و از نوشته هایش چیزی پیدا نیست. نسیم خنکی می وزید. می خواست یاد مرده ها بیندازد که چند روز دیگر پاییز است. مرده ها کاری به پاییز ندارند. مرده ها روزگار را با خودشان برده اند زیر خاک.
هیچ کس توی قبرستان نبود. نسشتم کنار خاک پدر و پاهایم را ولو کردم. مسخره است که با یک سنگ حرف بزنم، اما کلمات خودشان آمدند:
- اگه بتونم با حاجی غلامحسین برم، اون موقع شاید دایی دست از سرم برداره. شاید صدیقه بفهمه منم آدمم. بابا ببین...
و جای سوختگی را به سنگ نشان دادم.