●دسته بندی: فرهنگ پایداری دفاع مقدس
●ناشر: نشر ستاره ها
●نویسنده: نسرین رجب پور
●سال نشر: 1403
●تعداد صفحات: 240
در حیاط تمام سعی ام را کردم تا الهه و حمید نزدیک پنجره بمانند. هر دو را روی زانوهایم نشاندم تا بهتر توی دید رجب باشند. چند لحظه ای گذشت، به حدی سرگرم بچه ها شدم که رجب را از یاد بردم. موهای الهه بلند شده بود و مدام توی صورتش می ریخت. هر چند کلمه ای که حرف می زد، صورتش را تکان می داد تا موهایش کنار بروند. از این کارش خوشم میآمد. بی اختیار توی بغلم گرفتمش و صورتش را بوسیدم. سرم را که بالا گرفتم، رجب پرده ی تور را کنار زده بود و با گریه نگاهمان می کرد. یاد حرف چند ماه پیشش افتادم که می گفت: «دلم می خواد یه شب خواب ببینم، لب و دهنم سالمه و دارم بچه ها رو می بوسم». حواسم نبود با بوسیدن الهه چه حسرتی را در دل رجب زنده کردم. تا به خودم آمدم، بچه ها رجب را دیده بودند و صدای جیغ و گریه هایشان در حیاط پیچیده بود.