کتاب «رسته سنگ اندازان» نوشتۀ علیاکبر والایی با موضوع نقش نوجوانان فلسطینی در انتفاضه است و توسط شرکت چاپ و نشر بینالملل منتشر گردیده است. مجموعه داستان «رسته سنگ اندازان» روایت زندگی پر فراز و نشیب نوجوانان فلسطینی در مبارزه با اشغالگران صهیونیست است. نوجوانانی که دوشادوش بزرگترها، مسیر پرفراز و نشیب انتفاضه را شکل میدادند.
شکلگیری مجموعه داستان رسته سنگاندازان در میانه دهه شصت صورت گرفت. دغدغه مظلومیت فلسطین و جنایات صهیونیستها نویسنده را واداشت تا آنکه داستانهایی با موضوع مردم فلسطین به رشته تحریر درآورد و جملگی داستانها در برنامه «قصه ظهر جمعه» از رادیو پخش شد و مورد استقبال قرار گرفت و به دنبال آن، نامههای بسیاری از سوی مخاطبان برنامه دریافت میشد که خواستار پخش چنین داستانهایی بودند.
رسته سنگاندزان، پیراسته و ویراسته همان قصههاست که با محوریت مردم فلسطین و مظلومیتشان نگاشته شدهاست. با قهرمانهایی که نوجوانان فلسطینی بودند و در داستانها نقشآفرینی داشتند.
گزیده کتاب
صلاتظهر بود و خیابانها خلوتتر از همیشه وقتی به خیابانی که به مسجدالاقصی منتهی میشد پیچیدم، یکمرتبه ترس برم داشت. در کنار پیادهرو اتومبیل پاترول آلبالویی رنگی مدتی بود که آهسته و قدمبهقدم به دنبال من میآمد اول فکر کردم در حاشیه پیادهرو به دنبال نشانی جایی میگردد؛ اما حالا از اینکه پشت سر من وارد خیابان فرعی شده بود احساس ترس وجودم را پر کرد. در یکلحظه فکرهای جورواجوری به مغزم هجوم آورد.
بدترین آنها این بود که سرنشینان آن بچهدزد هستند؛ همان یهودیهایی که به اسم عربهای مهاجر، بچههای فلسطینی را برای شیخنشینهای کشورهای مجاور میدزدیدند با این فکر، ترسناک بااحتیاط، از گوشه چشم نگاهی به سمت خیابان و به داخل اتومبیل انداختم دو مرد موبور با چشمهای وق زده زلزل به من نگاه میکردند از نگاهشان ترسی دوباره در تنم رخنه کرد. معلوم بود که یهودی بودند دیگر از اینکه آنها بچهدزد هستند، جای شک برایم باقی نماند یکمرتبه از جا کنده شدم و با تمام قدرت دویدم.
اتومبیل پاترول یهودیها نیز به دنبال من سرعت گرفت. در حین دویدن، باد داغ تابستان به صورتم خورد و چشمهایم از حرارت آن به سوزش افتاد. دلم میخواست گریه کنم فریاد بزنم و کمک بخواهم، اما فکر فرار تمام قوایم را در پاهایم ریخته بود و برای خودم هیچ مجالی نگذاشته بود. از آن خیابان به خیابان فرعی دیگر پیچیدم و این بار باقدرت بیشتری بهسرعت قدمهایم اضافه کردم.
اتومبیل یهودیها هم داخل خیابان فرعی شد و سرعت گرفت. گلویم بهشدت شروع به سوزش کرد. سینهام هم خسخس، صدای نفسهای خستهام را بیرون میداد. پاترول یهودیها شتاب گرفت و یکمرتبه جلوی من به داخل پیادهرو پیچید، طوری که با سرعتی که در دویدن داشتم - چیزی نمانده بود با سر به اتومبیل بخورم هر طوری بود خودم را نگه داشتم و نفسزنان پشتبهدیوار ایستادم.
دو مرد تنومند بهسرعت از داخل اتومبیل بیرون پریدند و مانند آنکه بخواهند گنجشکی را به دام بیندازند، در مقابل من ایستادند. هر لحظه منتظر بودم مرا بگیرند و با شتاب به داخل پاترول پرت کنند، اما آن دو مرد یهودی، همانطور ایستادند و به من خیره ماندند. مردی که بلندقامتتر از دیگری بود، چیزی را در دستش بلند کرد و بهطرف من گرفت. با ترس به دیوار چسبیدم و به چیزی که در دستش بود، خیره ماندم. تازه فهمیدم که آن چیز یک دوربین است؛ یک دوربین فیلمبرداری