کلاس هنر تمام شده بود، اما کاغذ نقاشی "واشتی"، سفید بود. او به معلم گفت: "من نمیتوانم نقاشی بکشم" اما معلم در جواب او گفت: "فقط یک خط، علامت یا یک چیزی بکش و ببین تو را به کجاها میبرد". واشتی با ماژیک ضربهای روی کاغذ زد و نقطهای کشید.
معلم از او خواست کاغذ را امضا کند. هفتهی بعد وقتی واشتی به کلاس هنر رفت، با تعجب همان نقاشی را قاب شده به دیوار دید. او با خود فکر کرد که میتوانم نقطهای بهتر از آن بکشم و از آن پس شروع کرد به کشیدن نقطههای گوناگون. چند هفته بعد، در نمایشگاه مدرسهی هنر، نقطههای بسیار زیاد واشتی سروصدای زیادی به پا کرد.
در نمایشگاه پسر کوچکی به واشتی گفت: "تو واقعا نقاش بزرگی هستی. ای کاش من هم میتوانستم نقاشی بکشم." سپس واشتی از پسر که مدعی بود نمیتواند حتی یک خط صاف بکشد خواست تا بر روی کاغذ این موضوع را به او نشان دهد. سپس واشتی به خط کج و کولهی پسر خیره شد و بعد گفت: "امضایش کن."