کتاب مرگ الیویه بکای و داستان های دیگر نوشته امیل زولا با ترجمه محمود گودرزی به همت نشرافق به چاپ رسیده است. زولا شهرتش را مرهون مجموعه رمان های روگن ماکار است، با این حال تجربیاتی ناب در نوشتن داستان کوتاه دارد؛ داستان هایی با موضوعات مختلف که زیر سایه سنگین رمان های ناتورالیستی اش مغفول مانده و کمتر خوانده شده اند. داستان هایی با مضمون های محبوب زولا: مرگ، تقدیر و جبر محیط. کتاب پیش رو شامل پنج داستان کوتاه از زولا می باشد.
داستان اول: مرگ الیویهبکای این داستان کوتاه که پروپیمانترین داستان این مجموعه است، دربارهی مردی نزار است که از کودکی حالتی از بیحسی و کرختی در خود دارد. بیماری او حالی شبیه مرگ است با این تفاوت که صداها را میشنود و رفتار و اقوال را درک میکند. همسرش و حتی پزشکش گول میخورند که الیویه مرده. مراسم کفن و مقدمات دفن انجام میشود. با همان جملهی اول میخکوب میشویم: راوی مردی مرده است و خواننده، هولناکترین ترسهایش، زندهبهگوری، موبهمو پیش چشمش جان میگیرد. و این هنر قلم زولاست که برترین نویسندهی فرانسویزبان قرن نوزدهم بود.
داستان دوم: سروان بورْل قمارباز زنبارهای در خدمت نظام به درجهی سروانی میرسد. او دختر و مادری پیر دارد که تنها امیدشان سروان است. مردی لاقید و اوباش که همهی درآمدش پای خوشگذرانی میرود. مافوق سروان سرگردی پیر است که دوستی دیرپایی با خانوادهی سروان بورْل دارد، هرچه سرگرد دلواپس حال مادر و دختر بورْل است، خودش در عوالم عیش سیر میکند. کار سروان بهجایی میرسد که برای خرج عیاشی دست به اختلاس میزند. کشش دراماتیک غریبی در پایان این داستان رخ میدهد؛ زمانی که سرگرد دختر کوچک بورْل را دستدردست مادربزرگش میبیند.
داستان سوم: چگونه میمیریم روایت از رابطهی سرد کنت و کنتسی شروع میشود که سالها بهدوراز عوالم یکدیگر سر به زندگی خود دارند و جز در مراسمی خاص سروسراغی از هم نمیگیرند. کنت درگیر بیماری خطرناکی است و بهزودی خواهد مرد (داستان مرگ است دیگر.) مرگ دل کنتس را به رحم میآورد و پیوسته سراغ کنت را میگیرد. داستان از ترحم شروع میشود، هرچند دورافتادگی کنت و کنتس همانطور میماند. کنتس مدام تصور غارتشدن دارد و فرزندانی که احتمالا چشم طمع به دارایی پدر دارند.
داستان چهارم: سیل خانوادهای خوشبخت که سعادت از زبان پدربزرگشان روایت میشود، از غروب تا طلوع به نگونبختانی بدل میشوند که سیل و فقط سیل میتواند اینهمه سعادت را بروبد و به هوا دهد. سیل میآید. سیلی عجیب که همهی خانوادهی پیرمرد را به چشمبرهمزدنی به دست مرگ میسپارد. مرگ تکتک آنها از زبان پیرمرد وحشتناک است؛ میگوید که کجا و چطور سیل کسوکارش را میگیرد و تن بیجانشان را هم پس نمیفرستد.
داستان پنجم: آنژین خانهای متروک و شبحزده. یکی از آدمهای قصهی خانه را روایت میکند. خانه از پس این قصهها فروش نمیرود. راوی کنجکاو میشود سر از کار خانه دربیاورد و روایت دیگری از خانه میشوند. اما روزی از سر گذری اتفاقی میبیند خانه ساکنان جدید پیدا کرده و پیجوی داستان میشود و ساکن خانه روایتی دیگر میگوید.
گزیده کتاب
بارها درطول شب از جا پریده بودم، بیآنکه بدانم وزش کدام باد خوابم را آشفته کرده بود، دستهایم را نومیدانه در هم گره میکردم و مِنمنکنان میگفتم: «خدایا! خدایا! باید مُرد!» تشویشی سینهام را میفشرد، در منگیِ بیداری، ضرورت مرگ دهشتناکتر به نظرم میرسید. بهسختی دوباره به خواب میرفتم، خواب از بس شبیه مرگ بود نگرانم میکرد. اگر تا ابد میخوابیدم چه؟ اگر چشمهایم را میبستم و دیگر بازشان نمیکردم چه؟