زال نوجوانی آبادانی است که در دوران جنگ یکی از همایسایه ها دستهکلیدی به او سپردهاند تا وقتی برگشتند، آن را پس بگیرند. زال دلباختهی فریبا دختر همسایه بوده ولی فریبا نسبت به او احساسی نداشته است. حالا بعد از سی و چند سال وبلاگی به نام دسته کلید به راه می افتد و اتفاق های تازه ای را به دنبال میآورد.
گزیده کتاب
صداها خوابیده، سکوت بیابان است و دیگر هیچ. تنت را روی خاکِ خشک میمالی و مثل مارمولکی زخمی میخزی. بیابان بیهیچ نشانی از آدمی یا ماشینی جلوی چشمت است. شاید شما آخرین ماشین بودید. شاید آن مینیبوس هم... و دیگر هیچ... باد داغ تند میشود و موهایت را به هم میریزد. باد و بیابان و تنهایی. هیچ چشمی تو را نمیبیند. چه تنهایی بزرگی! چه آزادی غریبی! خورشید بالای سرت است و نورش چشمهایت را میزند. تنت از کوفتگی درد دارد و زخمهایت میسوزند. صدای جیک و پیک زبانبستهها را میشنوی و سرت را میچرخانی طرف صدا. ناله میکنند. طوبا، طوبا کجاست؟ میخزی طرف ماشین. مثل مارمولکی که دست و پایش بسته باشد. مارمولک نیستی، ماری. به فریبا گفته بودی مارمولک همان مار است، مار کوچک. گفته بود: «حالا هرچی. مو از ئی جونور بدُم میآد. چِندشُم میشه وقتی میبینمش.» خودت هم بدت میآمد. سهبار جلویش مارمولک کشتی تا به تو افتخار کند که دوبارش دروغی بود. فقط همان یکبار راست بود. همان بار که رفته بودی تورانخانم سر زانوی شلوارت را بدوزد. تورانخانم گفت: «بشین تا برات شربت بیارم.» و رفت طرف آشپزخانه. تو نشستی لب حوض و به فرشته گفتی: «فرشته... بابات بزغاله کشته.» لج فرشته را درمیآوردی با این شعر. و از گوشهٔ چشم به فریبا نگاه کردی که داشت لباسها را روی بند پهن میکرد. خیلی قشنگ این کار را میکرد. از صدای تکان دادن لباسها خوشت میآمد و ذرههای پاشهٔ آبی که به سر و صورتت میپاشید. دوست داشتی خیس شوی تا خنک شوی. بعد، وقتی روی نوکپا بلند میشد تا دستش به بند برسد... یکمرتبه جیغ کشید: «مارمولک!» فکر کردی به تو گفته مارمولک. ولی روی دیوار روبهرو مارمولک بزرگی چسبیده بود و داشت نفس میگرفت. فریبا لباس را انداخت و دوید طرف اتاق.