فراری ها، چهارمین جلد از مجموعه شهدای مدافع حرم نشر راه یار است که این بار سراغ چند جوان ایرانی رفته. جوان هایی که برای اعزام به سوریه خود را افغانستانی معرفی می کنند...
گزیده کتاب
همسرم دوست داشت اسم پسرمان را حسن بگذاریم. اسم پدر مرحومش بود. من پدرشوهرم را ندیده بودم؛ ولی از صحبت ها و تعریف های دیگران از او فهمیدم انگار خیلی نترس و شجاع بوده.
مثلا همان زمانی که رضاخان به سربازها دستور داد چادر زن ها را به زور از سرشان بکشند، او در زاهدان سرباز بود و برای اینکه ناموس مردم را هتک حرمت نکند، از سربازی فرار کرد و پیاده آمد مشهد و اسمش را عوض کرد تا مشکلی پیش نیاید. بابت همین کارش به او می گفتند «حسن باغی». حسن هم واقعا مثل پدربزرگش بود.
از همان دوران بچگی، با برادرش خیلی شیطنت میکردند و سر نترسی داشت. قدیمیها میگفتند بچه هایی که در کوچکی شر هستند، در بزرگسالی مظلوم می شوند؛ اما این هابزرگ هم که شدند، باز هم شیطنت میکردند.
همیشه میگفتم؛ شمایی می خواید آروم و مظلوم بشید؟ شیطنت هایشان عوض میشد، اما کم نمیشد. مهدی و حسن کوچک بودند که جنگ تحمیلی شروع شد. شنبه ها و سه شنبه ها، خانواده های شهدا برای شناسایی پیکر عزیزانشان می رفتند معراج شهدا، توی بلوار توس.
یکشنبه ها و چهارشنبه ها هم مراسم تشییع بود. بعضی وقت ها دست مهدی و حسن را می گرفتم و به آنجام وقتی شهدا و خانواده هایشان را می دیدم.
واقعا غبطه می خوردم، بچه ها را بغل میکردم و میگفتم: «خیلی دوست داشتم شماها الان بزرگ بودید و می رفتید خدمت می کردید.»
حس خاصی مرا می کشاند سمت معراج شهدا. تنها نمی رفتم. می خواست فرزندانم از خودگذشتگی شهدا و خانواده هایشان را ببینند، همیشه درآن حال عجیب، به آنها میگفتم: «دوست دارم جای مادر و خواهرشهدا باشم.» بچه ها بزرگ شدند و نمی دانستم چه تقدیری در انتظارم است...