کنار آسیاب قدیمی یک دهکده ی سرسبز، اردک کوچولو کوکی نشسته بود. او دلش برای دوست قدیمی اش، پرستوک تنگ شده بود. اولین بار کوکی، پرستوک را کنار برکه ی نزدیک مزرعه پیدا کرده بود. پرستوی کوچولو بی حال کنار آب افتاده بود. نفس نفس می زد و یکی از بال هایش زخمی شده بود. کوکی با کمک دوستانش، پرستوک را کشان کشان تا نزدیک لانه ی خود برد.