این کتاب روایت زهرا ردائی و درباره تصمیم مادری است که حاضر میشود جگرگوشههایش را بردارد و برود توی دل جنگ، آن هم در کشوری غریب، همچینن شاهد جدایی دختر جوان غوطه ور ناز ونعمت را از زندگی در آغوش گرم خانواده و رهسپاری به ناامنی یک شهر جنگی را در «پمله ها تمام نمی شدند» میخوانید.
گزیده کتاب
«سرم به کارهای خانه گرم شده بود و زمان از دستم در رفت. تا به خودم آمدم غروب شده بود. زدم توی سرم و پلهها را دوتا یکی رفتم پایین سراغ بچهها. صدای تیراندازی میآمد. توی سرزنان دورخانه را چند دور هروله کردم. نبودند که نبودند....»