لیاندُخت، داستان چالشهای زندگی دختری به نام سلیمه است که در بوشهر زندگی میکند. او رویای بزرگی را در سر دارد که برای رسیدن به آن باید با خانواده، عرف و یک شهر روبرو شود. رویایی که تا پیش از آن هیچ زنی در آن شهر به آن نرسیده است. سلیمه در راه رسیدن به رویای خود سوار بر قایق زندگی از طوفانهای سهمگین گذر میکند، اما دریای طوفانی هر بار موج جدیدی از چالشها را پیش روی سلیمه میگذارد و
گزیده کتاب
تعریف ظهر تابستان بوشهر چیزی نبود جز صدای کولرهای گازی، شهری که در سکوت فرو رفته و آفتابی که بیرحمانه میتابد و همه را از زور گرمایش به داخل خانههایشان کشانده. یک نوع اسارت، یک نوع حکومتنظامی در تیررس شلیک بیرحمانۀ اشعه خورشید. بهرحال تابستانها، بوشهر در اشغال خورشید بود و بعد از ظهرها برای در امان ماندن از گرمازدگی و تبخیرشدن باید در خانهها پناه میگرفتیم.