مکاشفه امری است دو طرفه. آدمی که می خواهد از آن بالاترها چیزی نشانش دهند حکما باید چیزی از خودش نشان بدهد تا بفهمند اهل دل است و او را هم راه دهند. یوسف هم دوست دارد بیشتر ببیند. از خودش از خدایش و از آدم ها. مکاشفه بهاری داستانی است از همین قرار. طلبه جوانی به همراه شما دنیای خودش را کشف خواهد کرد و به شما اجازه می دهد تا در حرم امام رضا علیه السلام، در صحن یک حوزه قدیمی، در یک جلسه نقد داستان، در کوه سنگی و جاهای دیگر نظاره گر احوالش باشید.
گزیده کتاب
لب های یوسف غنچه شدند و دود سفید را فرستادند وسط شلال های تاب خورده. یوسف سرش را تکان داد. بهار دود شد و رفت.
تنها به قدم هایش فکر می کرد و چند ساعت خوابی که قرار بود در زیرزمین حرم بزند. اسفند ماه بود و بوی بهار بیشتر از همیشه توی شهر پیچیده بود. گویا تمام درخت ها یک شال سفید رویشان جا مانده بود.