“چطوری ایرانی؟!” این جمله ساده وقتی در تیزر تبلیغاتی فیلم “به وقت شام” ابراهیم حاتمی کیا از دهان یک داعشی با ریش بلند حنا گرفته بیان میشد مو را به تن همه ما ایرانی ها سیخ میکرد! خطر بزرگ بیخ گوش مملکت ما بود! همه ما باید برایش فکری میکردیم و داستان نویسان هم باید از دریچه نگاه خودشان روایت این خطر بزرگ را مینوشتند. و اینک روایت خواندنی مرتضی ترقی: در هرم هوای هترا!
ناجیه، دختری است که از سویی به دنبال هویت گمشده خویش میگردد. هویتی که گاه آن را در ایران، گاه در اروپا و گاهی درعراق مییابد، حال آنکه او، اصالتا افغانی است. – هرچند که به دلایلی، مایل به فاش شدن ملیت اصلیاش نیست! – او حتی گاهی، خویشتن خویش را برای یافتن این هویت ناپیدا، میکاوَد و به جنگ عقیدتی با خود برمیخیزد!
از سوی دیگر، خوابهای پریشانی، ناجیه را هر شب با خود میبَرَند! و او را به سویِ تاریخی بیزمان و بیمکان، فرامیخواند. تاریخی که گویا برای ناجیه – دانشجوی دکترای باستانشناسی – در آینه زمان، پی در پی، متکثر میشود…
گزیده کتاب
و اکنون، من هم تجلی میکنم در آینه هزارهها. و حکایت همچنان باقی است. چه فرقی میکند این من، که
باشد ؛ ناراین در هند و یا نارینه در ارمنستان؛ و شاید هیچکدام؛ راستش، من ناژیا هستم…
باید اشتباهم را بپذیرم. نه در اینکه چرا پا به این ناکجاآباد گذاشتم؛ با همه بی اختیاری یا ارادی بودنِ آمدنم. نه!
اشتباه من، اصلا بیسفری است! بیابتدایی و بیمقصدی است! انگار همیشه سرگردان بودهام. همیشه بی ابتدا
بودهام. همیشه. باید خودم را درمییافتم. تا خودت را پیدا نکنی، نمیتوانی ابتدا و انتهایی برای وجودت بیابی.