اخیراً که با سینماگران «جشنواره مردمی فیلم عمار» به زیارت «آقا» رفته بودیم، وقتی «حسین بهزاد» رفت که با ایشان روبوسی کند، به من گفت «گلعلی» تو هم بیا. نزدیک آقا که شدیم -همینطور که حرکت میکردیم به سمت درب خروجی- آقا فرمودند:...
خبرگزاری فارس قصد دارد سلسله نشست هایی با عنوان عصرانه های ادبی برگزار کند که اولین بزرگداشت و عصرانه ادبی آن ویژه گلعلی بابایی است.
حسین قرایی در مصاحبه ای طولانی با این هنرمند بی ادعا به زوایای پنهان سیر و سلوک نویسندگی اش پرداخته است.
فارس: جناب بابایی! از خودتان برایمان بگویید. در چه سالی به دنیا آمدید و اصالتاً اهل کجا هستید؟
بنده «گلعلی بابایی» متولد 7/7/1339 روستای «بَرار» از توابع شهرستان «چالوس» میباشم که از سال 1348 روستا را ترک و به تهران مهاجرت کردیم، پدرم کارگر کارخانه آرد و مادرم هم خانهدار بود، چهار برادر بودیم که به همراه پدر و مادرم، شش نفره در دو اتاق کوچک تو در تو، تویِ محلّه امامزاده عبداللّه در غرب تهران زندگی میکردیم.
فارس: برادرانتان هم اهل هنر و فرهنگ هستند؟
یکی از برادرانم دبیر ریاضی آموزش و پرورش و دیگری کارمند سازمان هواپیمایی کشور است. سومین برادر هم که مرحوم شدند، کاسب بودند.
فارس: چه زمانی وارد مدرسه شدید؟
تقریباً شش سالم بود که به مکتبخانه روستا رفتم تا در محضر «آشیخ میرزا آقا حسن نعیمی» تلمّذ کنم. از هفت سالگی وارد دبستان روستا شدم. آن زمان در روستاها سپاهیان دانش به بچّهها درس میدادند. روش تدریس سپاهی دانش هم به این صورت بود که شما هر یکسال دو کلاس را میتوانستید پشت سر بگذارید. یعنی هر شش ماه امتحان میگرفتند به همین خاطر وقتی که از نه سالگی به تهران آمدیم من کلاس چهارم ابتدایی بودم.
فارس: یک مقداری راجع به زادگاهتان «برار» برایمان صحبت کنید.
«برار» روستایی است تقریباً کوهستانی که در حاشیهی یک رودخانه بسیار زیبا قرار گرفته است. با بافت مذهبی و عالِمخیز. از قدیم روحانیون زیادی در آنجا زندگی میکردند. به طوری که مراسم و برنامههای مذهبی روستاهای اطراف در دهه اوّل محرم و یا ماه رمضان، به وسیلهی روحانیهای روستای ما تأمین میشد، جدّ مادری بنده «آقا سید محمّد مطهری» هم، با اینکه معمّم نبود، ولی از مدّاحان و روضهخوانهایی بود که برای اقامهی مراسم ولادت یا شهادت ائمه(ع)، به روستاها و قصبههای اطراف میرفت.
* جدّ بزرگ ما سلطان علی بن امام محمّدباقر(ع) است که مزار ایشان معروفیت زیادی دارد
فارس: پس شما در یک خانواده دینی رشد یافتید.
بله. مادرم از سادات «اورازان» طالقان است و به این معنا؛ از بچه محلهای جلالآلاحمد محسوب میشود. گویا در زمانهای دور عدهای از سادات اورازان به سمت شمال و «برار» مهاجرت کردهاند که اجداد مادری بنده هم جزء آن دسته از سادات بودند. البته نسب ما به امام محمّد باقر(ع) میرسد، جدّ بزرگ ما سلطان علی بن امام محمّدباقر(ع) است که مزار ایشان معروفیت زیادی دارد و همه ساله، مراسم قالیشویان در جوار مزار ایشان برگزار میشود. اگر بخواهم به لحاظ جغرافیایی موقعیت «طالقان و «برار» را تشریح کنم، «طالقان» در حاشیهی جنوبی رشته کوههای البرز واقع شده و «برار» در حاشیهی شمالی این رشتهکوه قرار گرفته است. در زمان قدیم، داد و ستد مردمان این منطقه به این صورت بوده است که از حاشیهی جنوبی البرز، این طرف نمک بار قاطر میکردند و از کوههای البرز به حاشیهی شمالی آن میبردند و از آن طرف هم، برنج و ارزن میآوردند. این مراودات باعث شد که عدهای از سادات اورازان به سمت شمال مهاجرت کنند که اجداد مادری من هم، از جملهی آنان بودند. اجداد پدریام هم اصالتاً «آقا بابایی» هستند، میگویند که اصلیت خانوادهی ما به منطقه «آقا بابای» قزوین برمیگردد.
فارس: کلمهی «بابا» برای انسانهای عارف به کار میرفته است، مثلاً «بابا طاهر». این کلمهی «بابا»، یک بار معنایی عرفانی دارد، فامیلی شما «بابایی» به این فضاها که ربط ندارد؟
نمیدانم، تا به حالا در مورد آن فکر نکردهام تا ببینم ربط دارد یا ندارد.
فارس: حالا چرا «گل علی»؟
نمیدانم، آن را دیگر باید از پدر و مادرم که خدا رحمتشان کند بپرسید.
فارس: یادش بخیر، 16-17 ساله که بودم تازه به فضای ادبیات انقلاب اسلامی علاقه مند شده بودم. خدمت «قیصر» رفتم و به او گفتم که چرا اسم شما «قیصر» است؟ جواب داد: کاری ندارد، یک روز بلند شو برو «گتوند» و از پدرم بپرس، بگذریم... شما فرمودید که از 9 سالگی به تهران مهاجرت کردید؟
بله.
فارس: پس از مهاجرت به تهران، در کدام محله ساکن شدید؟
از همان ابتدا به محلهی امامزاده عبدالله در منطقه «جی» آمدیم و در جوار مسجد«جوادالائمه(ع)» ساکن شدیم.
فارس: یعنی پایگاه و جایگاه افرادی مانند«حبیب غنیپور»، «مصطفی خرامان»، « امیرحسین فردی» و... که حالا به آنها هم میپردازیم، جناب «بابایی» از فضای دوران کودکی و مدرسهتان، بیشتر برایمان صحبت کنید.
عرض کردم، وقتی که به تهران آمدیم، با اینکه 9 ساله بودم و قاعدتاً باید کلاس دوم ابتدایی میبودم، امّا به دلیل تحصیل در روستا، طبق قانون سپاهی دانش، کلاس چهارم بودم. تا کلاس پنجم را در دبستان «مظفر امیری» واقع در 13 متری حاجیان، نزدیک «مسجد جوادالائمه(ع)» گذراندم و معلّم آن سال من هم، «آقای رجبی» بود. گفته باشم که در درس انشاء از بقیه درسها بهتر بودم.
فارس: در آن سالها، آیا با شاعرانی مانند «حافظ» و «سعدی» و «مولای» مأنوس بودید؟
تا سال 56 نه، یعنی اصلاً فرصتاش برایم پیش نمیآمد. چون که بنده تقریباً از 10 سالگی که مقطع ششم ابتدایی از نظام آموزشی کشور حذف شد، اجباراً به کلاس اول راهنمایی آمدم، از طرفی هم چون برای کمک به معاش خانواده مجبور بودم تا کار کنم، به همین دلیل، روزها کار میکردم و شبها در مدارس شبانه درس میخواندم. تا سوم دبیرستان با همین وضعیت ادامه تحصیل دادم.
فارس: دوره راهنمایی را کجا گذراندید؟
دورهی راهنمایی را در مدرسهی شبانه «هخامنش» گذراندم، این مدرسه در انتهای خیابان «امام خمینی(ره)» یا همان «سپهغربی» سابق در انتهای یک کوچهی تنگ قرار داشت. سال اول دبیرستان هم به مدرسهی «ستارخان» آمدم. این دبیرستان داخل کوچهای در خیابان مالکاشتر فعلی و آریانای سابق قرار گرفته بود.
فارس: در دورهی راهنمایی و دبیرستان، معلّم یا استادی داشتید که کمتر دانشآموزی میتوانست شما را به سمت نوشتن ترغیب و تشویق کند؟
آن زمان معلم ادبیاتی به نام «آقای کوکبی» داشتیم که کمتر دانشآموزی میتوانست در درس او نمرهی بالاتری از 9 بگیرد، چون که خیلی سختگیر بود. الآن که فکر میکنم؛ میبینم سختگیریهای آقای کوکبی در بهتر شدن روش نگارش من بیتأثیر نبوده است. بعد از گذراندن دورهی راهنمایی، در دورهی دبیرستان وارد رشتهی علومتجربی شدم در این دوره هم آموزگاری به نام «آقای صدوقی» داشتیم، که ایشان هم معلّم بسیار توانایی بود و درسهای زیادی به من آموخت.
* ورود به مسجد «جوادالائمه(ع)»
فارس: دیپلم «علوم تجربی» را چه زمانی گرفتید؟
بنده کلاس سوم دبیرستان بودم که مصادف شد با سالهای اوجگیری انقلاب مردم ایران به رهبری حضرت امام خمینی. از همان زمان پایم به مسجد «جوادالائمه(ع)» بیشتر باز شد. هر روز در برنامههای سخنرانی آن مسجد شرکت داشتم و همراه مردم در تظاهرات ضد رژیم شاه حضور پیدا میکردم.
فارس: پس انقلاب فصل جدیدی را در زندگی شما باز کرد؟
بله، البته من از سال 56 در مسجد جوادالائمه حضور داشتم آن هم به عنوان یک فرد نمازگزار و عضو کتابخانهی مسجد. پیش نماز مسجد جوادالائمه(ع) در آن زمان، حاج آقا مطلّبی بود، که خدا رحمتش کند. فردی بسیار متقی و مردم دار، انسان وارستهای که صداقتش همه را جذب خود میکرد.
فارس: شما «حبیب غنیپور» و «امیرحسین فردی» را هم آنجا میدیدید؟
ببینید؛ من آن موقع یک عضو معمولی کتابخانهی مسجد بودم. مثل خیلیهای دیگر، این افرادی بچههایی که اسامی آنها را بردید از مسؤولین و کار راهاندازهای کتابخانه بودند و من هنگام به آنجا، مراجعه حتماً با این دوستان برخورد داشتم. امّا ارتباط زیادی با آنها نداشتم. بعدها با دایرشدن کلاسهایی که آقای بهزادپور مدیریتاش را به عهده داشت، این ارتباط بیشتر شد.
فارس: «بهزاد بهزادپور» چه کلاسهایی میگذاشت؟
بیشتر کلاسهای قصهگویی بود؛ بعضی مواقع هم کتابهای شریعتی را برای ما میخواند. این وضعیت ادامه داشت تا اینکه در سالهای 59-1358 ارتباط من، با کتابخانه و بخش فرهنگی مسجد بیشتر شد.
فارس: چگونه ارتباطتان بیشتر شد؟
ببینید، مسجد جوادالائمه(ع) دو بخش داشت، یک بخش آن؛ بخش فرهنگی و عقیدتی بود که کتابخانه در رأس آن قرار داشت و یک بخش هم؛ کمیته انقلاب اسلامی بود، که بنده بیشتر در کمیته انقلاب اسلامی فعالیت میکردم. البته عضو کتابخانه هم بودم و در کلاسهای عقیدتی آن شرکت میکردم. این کلاسها از سال 1359 تداوم بیشتری پیدا کرد و جدیتر شد. مخصوصاً از زمانی که کتابهای «شهید مطهری» گل کرد، کتابهای مثل: «انسان کامل»، «انسان و ایمان»، «جاذبه و دافعه علی(ع)» و... در آن کلاسها «بهزادپور» این کتابها را دوره و تفسیر کرد.
* بهزادپور به بقیه میگفت: مثل «گلعلی» باشید، با اینکه از خستگی چرت میزند، ولی متوجه حرفهای من میشود!
فارس: به عنوان مثال، ایشان راجع به «جاذبه و دافعهی امام علی(ع)» چگونه صحبت میکردند؟
کتابها را به نوبت میخواندیم و ایشان راجع به هر قسمت آن توضیح میداد و به تعبیری سر حلقهی آن کلاسها، خود «بهزاد بهزادپور» بود. مطلب قابل توجهی که در خصوص این کلاسها میتوانم بگویم؛ این است که در آن ایام چون من هم سرکار میرفتم و هم درس میخواندم، به همین خاطر بعضی مواقع سرکلاسها چرت میزدم. بهزادپور وقتی وضعیت مرا میدید، چون میخواست مچ مرا بگیرد، وسط صحبتهایش یکدفعه از من سؤال میکرد که بگو الآن من چه گفتم؟ جالب این که من هم خیلی سریع و دقیق جواب ایشان را میدادم. این مسأله خیلی برای بهزادپور عجیب بود، به همین خاطر خطاب به بقیه میگفت: شما هم باید مثل «گلعلی» باشید، با اینکه از خستگی چرت میزند، ولی متوجه حرفهای من میشود. علاوه بر ادارهی این کلاسها، بهزادپور نمایشنامه هم مینوشت و بعضی از آن نمایشنامهها را هم توسط همین بچهها، در صحن مسجد اجرا میکرد.
فارس: بهزادپور آن موقع شما را به نوشتن «نمایشنامه» هم تشویق میکرد یا کلاسها را به گونهای هدایت میکرد که شما هم تبدیل به سرحلقه شوید و به جای دیگری بروید و بقیه افراد را با افکار «شهید مطهری» آشنا کنید؟
ببینید، روش این کلاسها به گونهای نبود که جنبهی آموزشی داشته باشد، بلکه حالت روایتگری داشت. به همین خاطر ما علاقمند بودیم راجع به کتابهایی که ایشان با زبان ساده برایمان تفسیر میکرد، بیشتر بدانیم. یکی از ویژگیهای«بهزادپور» این بود که ایشان قصهگوی متبحری بودند، به دلیل همین خصلت، کلاسهای او اصلاً ملالآور نبودند.
فارس: فرمودید که شما جزء اعضای کمیته «مسجد جوادالائمه(ع)» و دوستانی مانند «حبیب غنیپور» و «امیرحسین فردی» مسؤول کتابخانه مسجد بودند. آیا پیش آمد که در آن سالها با هم جلسهای داشته باشید و به قول معروف همپیاله شوید؟
تا یک مقطعی، این ارتباط خیلی کمرنگ بود، اما بعدها بیشتر شد.
فارس: از چه مقطعی ارتباط تان با بچه های کتابخانه بیشتر شد؟
تا زمانی که جنگ شروع شد. یعنی از نیمه دوم سال 1359 و با شروع جنگ تحمیلی، ارتباط بچههایی مثل من با کتابخانه بیشتر شد.
فارس: اینطور که در کتاب «ققنوس فاتح» خواندم، شما در «لشکر27 محمد رسولالله(ص)» مشغول به رزم شدید؟
حالا ورود بنده به «لشکر27 محمّد رسولالله(ص)» بحثش جداست و به آن هم میپردازیم، ولی تا قبل از آن، جمعهای هفتگی داشتیم که آن را در منزل آقای «محمّد تختکشیان»- همین آقایی که تهیهکننده سریال «کلاه پهلوی» هستند و زمانی هم معاونت سینمایی «حوزه هنری» را به عهده داشتند- برگزار میکردیم.
فارس: در چه سالهایی؟
اوایل سال 1359، زمانی که هنوز جنگ شروع نشده بود، جلسات هفتگی ما در خانهی آقای تختکشیان، فیالواقع هم جلسات بسیار خوبی بود.
فارس: یعنی آن جلسات هم روی شما تأثیرگذار بود؟
بله، از طریق همین جلسات بود که با شهید «حبیب غنیپور»، شهید «اکبر قدیانی»، «محمّد ناصری»، شهید «احمد امینی» و «علی سلطانمحمّدی» بیشتر آشنا شدم و این جلسات که بیرون از مسجد بود یواش، یواش به مسجد و کتابخانه کشیده شد،