«من» در همه روایتها حضور دارد. در جایی میخواهد از ماجرای پیوستن خودش به امام(ع) در کنار دیگر پیوستنها و شیداییها بگوید و در جای دیگر گرفتار توجیههایی است برای ماندن و باختن تمام دنیا.
کتاب «فصل شیدایی لیلاها» یکی از کتابهای پرمخاطب انتشارات نیستان درباره عاشورا به قلم سید علی شجاعی است.
این کتاب که برنده جشنواره ملی جوان ایرانی است، روایت هفت راوی از حرکت حضرت حسین (ع) است که این روایتها از 18 ذیالحجه یعنی زمان خروج امام از مکه شروع میشود و به غروب عاشورا میرسد. نویسنده در این کتاب تلاش کرده است روایت یارانی از امام حسین(ع) را بگوید که شاید بیشتر نامشان را شنیدهایم و کمتر آنها را میشناسیم. یارانی رستگار که هر یک این رستگاری و رسید نشان به نور روایتی دارد و ماجرایی. البته در این روایتها کسانی هستند که در مقابل امام ایستادهاند یا در لحظه آخر از قافله عشق برای همیشه جا ماندهاند و داغ حسرت از جا ماندن از یک ظهر تا غروب تا آخر دنیا بر جانشان چنگ میزند و آزارشان میدهد.
در این روایتها از زهیر بن قین، ضحاک بن عبدالله مشرفی، حر بن یزید ریاحی، عبید الله بن حر جعفی، عمرو بن قرظه انصاری، شبث بن ربعی و من میشنویم. «من»ی که در همه روایتها حضور دارد و دو نمود دارد. در جایی میخواهد از ماجرای پیوستن خودش به امام(ع) در کنار دیگر پیوستنها و شیدایی ها بگوید و درجای دیگر توجیههایی است برای وا ماندن و باختن تمام دنیا.
در این روایت ها آدمها در درجههای مختلف حضور دارند. کسانی در درجهها بالای انسانیت؛ بلند بالایی که هیچ کس در تاریخ به آن نمیرسد و در مقابل کسانی در اوج رذالت ایستادهاند که سنگ نیز میگرید و آنها کوچکترین رحمی به دلشان نمیآورند. این کتاب نگاه به بعدی دیگر از عاشورا است. و حرکتی است در لایه آسمانی مسیر عاشورا. امام میداند و پیش میرود و ... و لیلاها را میخواند و مرزی میشود تا قیامت برای روز و شب و نور و ظلمت... و این این لیلاها که متعدد هستند و هر یک رازی دارند و قصهای در وادیهای مختلف به امام میرسند و لبیک میگویند. یکی مانند زهیر است که در ابتدا بر مذهب عثمان است اما نوه پیامبر را چون جان دوست دارد و بین ندای پیامبر و ندای عقلش مردد است اما با یک ندای امام و لبیک او پس از چند منزل به او میپیوندند. دیگری حر است که آمده راه بر امام ببندد و برای یزید بیعت بستاند اما در نگاه و جذبه امام (ع) ذوب میشود، کمی تردید میکند اما سرانجام میپیوندد.
کسانی نیز از کوفه می آیند و میپیوندد و راوی بد عهدی مردمان هستند که شمشیرهایشان را تیز می کنند برای امام آن هم در روزگاری که فاصله چندانی با دیروز همین مردمان ندارد که امام را فرا میخواندند. در این روایتها کسی هم چون ضحاک است که مجنون میماند. او روی میخراشد و پیراهن چاک میکند و حسرت میخورد که با امام بوده است به قاعده همه سفر و در همه منزلگاهها. از ابتدا تا انتها. قبل از آنکه خیلیها به قافله عشق بپیوندند، او بوده است اما او یک نیم روز از امام عقب میافتد و عقلش زنجیر دلش میشود و تا قیامت باید بار حسرت را بر دوش بکشد.
در قسمتی از کتاب میخوانیم:
غروب نزدیک است و ن همچنان در مقابل خیمه نشسته، خیره افقم. حصین و کعب و مضایر هم با ده هزار سوارشان رسیدهاند و هیاهویی ریختهان در بیابان، که انگار هیچ وقت آرام نخواهد شد.
هرچه بیشتر میاندیشم، خودم را از این جنگ بینصیبتر میبینم. بیشمار در برابر صد مرد. اگر تمام آسمان و زمین میراث معاویه برای یزید بود، هم چنان پی تقسیم، چند سکه بیشتر در دامنم نمیماند.
چشمهایم را میبندم. حس غریبی در دلم چنگ میزند. نمیدان چیست عاقبت این واقعه، که چنین پریشان روزم. آن زمان که بعد از صفین، راه از علی جدا کردم و با نهروانیان مقابلش شمشیر کشیدم هم، چنین نبودم، که امروز.. ترس نیست... نمیدانم... شاید... شاید برای گرفتگی گاه غروب است...
بر میخیزم... به یقین که مرا از این جنگ نصیب نخواهد بود... حتی به اندازه چند سکه... اما امید قدرت و حکومت هست هنوز، که راهی خیمه عمر بن سعدم میکند.