loader-img
loader-img-2
بعدی
بعدی بازگشت
بعدی بازگشت

نامه قیصر امین پور به دخترش: مظاهر مصفا به پدر همسر قیصر چه گفت

انتشارات مرتبط : خیزش نو

نویسندگان مرتبط : قیصر امین پور | سجاد خسروانی

دوست ندارم تو سطحی بار بیایی، ولی خدای نکرده، حتی اگر روزی به گریه های من خندیدی، باز هم من ناراحت نمی شوم و از این حرف ها که با تو زده ام پشیمان نخواهم شد. چون این حرف ها را در ده روزگی تو به تو گفته ام.

شنبه 5 اردیبهشت 1394

دوم اردیبهشت سالروز تولد قیصر امین پور شاعر نامدار و معاصر انقلاب است.

اخیرا مجموعه مینیمالی از سجاد پورخسروانی، داستان­ نویس جوان با عنوان «ق- گمانه هایی درباره قیصر امین پور» از سوی «انتشارات خیزش نو» منتشر شده است.

سجاد پورخسروانی در قالب داستان مینیمال به صورت برش هایی از زندگی فردی و اجتماعی از قیصر امین پور به روایت افراد مختلف و ... آورده است.

مینیمال های این اثر با سبک نو نوشته شده و نویسنده توانسته با شخصیت قیصر امین پور ارتباط خوبی برقرار کند. و برای تهیه آن از تمام منابع موجود درباره دکتر قیصر امین پور استفاده شده است.

کتاب «ق؛ گمانه هایی درباره قیصر امین پور» متشکل از 70 مینیمال در 117 صفحه، در قطع رقعی و به قیمت 6000 تومان منتشر شده است.

در ذیل به مناسبت تولد این شاعر بخش هایی از کتاب که مرتبط با زندگی و سلوک فردی و اجتماعی وی است می آید:

*شعرم خوب نیست

هر دو یتیم بودید؛ تو از مادر، او از پدر. شاید هم به خاطر همین بود که رفیق فابریک شده بودید: دو تا دانش آموز شهرستانی عاشق شعر. زمان مسابقه های سراسری ادبی- هنری رسید. جایزه اول شدن. اردوی رامسر بود. خیلی دلتان می خواست این «رامسر، رامسر» را که می گویند ببینید؛ هیچ کدام پای تان را از دزفول آن طرف تر نگذاشته بودید. اردوی رامسر، حکم یک جور «دنیابینی» را برای تان داشت. منتها عشقش به این بود که هر دوی تان را با هم ببرند. می دانستی که او جز شعر، توی رشته دیگری نمی تواند مسابقه بدهد، و شانسش برای برنده شدن پایین می آید.

به ش گفتی: «من توی شعر شانسی ندارم، شعرم خوب نیست. تو خیلی بهتر از من شعر می گویی...» و فقط در «رشته نقاشی» شرکت کردی... همه می دانستند که تو بهترین شعرها را می گویی.

*لانه ی جاسوسی

روی دیوار سفارت آمریکا ایستاده بودی و شعر می خواندی، با یک لا پیراهن یقه اسکی سفید و آن چهره سبزه و آن نگاه آرامت. هفته های اول، بیانیه های دانش جویان پیرو خط امام را هم تو ویرایش می کردی؛ آن اولین بیانیه ها که اکثرشان توی تاریخ ماندگار شد و کاسه کوزه ی امپریالیسم را به هم ریخت. گاهی هم چیزی می نوشتی و توی مراسم های شان، خاصه محرم و صفر، می خواندی. گاهی هم برای مردمی که می آمدند به حمایت، برنامه ای می ریختی و فعالیت فرهنگی برای شان دست و پا می کردی... تا این که بعد از حدود هفت هشت ماه آن جا بودن، بیرون کشیدی و این شد بهانه ای که بگویند «قیصر از سیاست بیرون کشید!» همان موقع ها هم نگفته بودی که اهل سیاستی! اصلاً تسخیر لانه جاسوسی چه ربطی به سیاست داشت؟ سیاست تازه آن موقع داشت درست و غلط بودن «تعدی به سفارت ایالات متحده!» را پیش خودش بررسی می کرد؛... اگر به سیاست بود که، انقلاب هم حالا حالاها زودش بود؛... اگر به سیاست بود که ... تسخیر لانه، انقلاب دومی بود که تو انقلابی پایت را توی ش گذاشتی. همین، بی هیچ تفسیر اضافه.

*تصویر زنده

اسماً دانش جوی جامعه شناسی بودی، اما رسماً روزگارت به کلاس های دانش کده ادبیات می گذشت یک از همین کلاس ها، کلاس «مهدی اخوان ثالث» بود. نشسته بودی سر کلاس و یادداشت برمی داشتی. او هم درسش را می داد. سوالی به ذهنت رسید.یادت رفته بود که مال آن کلاس نیستی. دستت را بالا بردی و سوالت را پرسیدی. جوابت را داد باب بحث باز شد در پایان پرسد که: «تو خودت هم شعر می گویی؟»، شرم کردی. بعد کلاس دفترت را با همان شرمی که توی کلاس سراغت آمده بود بردی و گرفتی جلویش گرفت. هفته بعد نوبت دیدارتان بود با یکی از دوستانت کنار مجسمه ی فردوسی، منتظرش ایستاده بودی آمد. سیگار را از لب گرفت و سلام داد. دستی به موهای سفید- خاکستری اش کشید و بعد هم گوشه های سبیل اش را لمس کرد. دفترت را درآورد و دستت داد: نکاتی گفت و خداحافظی کرد و رفت. تو همچنان محو تصویر زنده ای بودی که پیش ترها فقط در جلد کتاب هایش قابل رویت بود دفتر را ورق زدی پای هر شعر توضیحاتی نوشته بود که هیچ وقت فراموششان نکردی.

*همزاد عاشقان جهان

دو تا آدم که از زمین تا آسمان تفاوت بینشان بود. یکی آتشی و صریح و سریع الحساب! و دیگری ساکت و سر به زیر و صبور. هیچ کس فکر نمی کرد که این دو تا آدم حتی لحظه ای بتوانند هم دیگر راتاب بیاورند، چه برسد به این که... یک سید حسن و دیگر تو، قیصر. سال 58 که گذرت افتاد به روزنامه جمهوری اسلامی، آنجا دیدیش. یوسف علی هم بود معرفی تان کرد. بعد هم رفتید گوشه ای و چایی و بحثی. از هم که جدا شدید، آقا سید چنان آرام شده بود که انگاری از زیارت برمی گردد. یوسف علی، در نبود تو، شروع کردن به جبران سکوت: «نقاش هست... دانشجوی جامعه شناسی هم هست.... شاعر هم هست...»، که نگاه کرد، لبخند سید را دید پسند کرده بود! از ان روز به بعد، دیگر شما قیصر و سید نبودید، همزاد عاشقان جهان بودید.

مسئولیت یعنی چه؟

وسط مهمانی خانه ی پدری، متوجه آن جوانک سبزه رو شدی که دم در ایستاده بود و داشت با پدرت صحبت می کرد. رفتی دم در با تو کار داشت، منتها محض مهمان داشتنت بی خیال داخل آمدن شده بود. دعوتش کردی داخل. قبول نکرد. اما مگر دست خودش بود؟ با اصرار بردیش گوشه خلوتی از خانه و برایش چای ریختی . تازه دو سه تا شوید مو روی صورتش درآمده بود. از بچه های مسجد محل بود. خوش و بش کردی و از پایگاه مسجد پرسیدی با خجلت دعوتت کرد که شب بروی مسجد و برایشان صحبت کنی. رفتی. حدود ساعت 9، بعد نماز.

چند تا بچه بسیجی نوجوان نشسته بودند روی قالی های رنگ و رو رفته ی مسجد و منتظر بودند که بیایی یک تخته سیاه هم آورده بودند و کاشته بودند کنار منبر سلام و علیک تان که تمام شد، بلند شدی و رفتی روی تخته نوشتی: «مسئولیت»، بعد گچ را گذاشتی پای تخته و رو به بچه ها پرسیدی: «این یعنی چه؟» هر کس جوابی داد. و تو هم جوابی. گذشت. عید سال بعد که دوباره برگشتی گتوند، همان جوانک بسیجی را دیدی، سوار بر موتور تریل قرمزش احوال بچه ها را پرسیدی، به اسم!

گفت خیلی هاشان شهید شده اند. یکی یکی به اسم. ابروهایت درهم رفت. دلت آتشی شد، نشستی ترک موتور و خانه نرفته، گفتی برود گل زار، سر تک تک قطعه ها رفتی و تلخ گریستی. همان ها که آن شاگر تو بودند، حالا «فرزند خمینی» شده بودند. حالا دیگر آن ها بایستی به تو چیز یاد می دادندبی نیاز گچ و تخته کسانی که چهارتا تار موی روی صورتشان نصف ریش های مشتی تو هم نمی شد حالا بزرگ تر از همیشه آرمیده بودند زیر مشتی خاک. به هر کدامشان که می رسیدی می پرسیدی: « مسئولیت یعنی چه؟» و سخت می گریستی.

*اذان ظهر

بعد کلی تحقیق، رضایت دادند که «زیبا» را به عقد تو در بیاورند. به عقد توی بچه گتوندی که از جنوب آمده بودی به خواستگاری دختری از رودسر شمال. 31 سالت شده بود. دیدی نمی شود که همه اش دنبال درس بود و فعالیت های اجتماعی، بالاخره بایستی زندگی هم کرد. حاج آقا اشراقی که آمد تهران تحقیق، همه تاییدت کردند. از آقای دکتر مظاهر صفا که پرسید جواب گرفت که: «چشمتان را ببندید و این ازدواج را انجام دهید، پسر خوب است هم تحصیلات عالی دارد، هم عفیف و نجیب است، هم ...»

و او راضی شد که دخترش را به تو بدهد. روز عقد، وقتی که همه برای مراسم شما جمع شده بودند دور سفره و تو و زیبا زیر توری از براده های کله قندی بودی، اذان زد. راستش یک جورهایی شاید زشت می بود این که بلند شوی و ... اما تو بلند شد. کاری بود مهمتر از عقد تو که بایستی انجامش می دادی. آستین هایت را بالا زدی و وضو گرفتی بعد هم ایستادی به نماز از همان نمازها که هیچ اصراری به تمام کردنشان نداشتی و آدمی دوست داشت بنشیند و یک دل سیر نگاهت کند. بعد نماز حاج آقا اشراقی به وضوح لبخند می زد خیالش تخت شده بود که دارد دخترش را دست آدم درستی می سپارد.

*مادرها و آیه ها

همان روزهای تابستای 36 سالگی ات که موهای لخت بلندت داشت بی پروا خاکستری می شد، «مادرت» به دنیا آمد. مادر دومت: آیه، مادری به تاریخ تولد 13744، یعنی سی و شش سال دیر آمده تر از تو. با پیشانی پوسته پوسته قرمز و نورسیده. و بر و رویی شبیه همسرت زیبا. خیابان های درهم تهران را که رد کردی، رو به روی بیمارستان که رسیدی راه روهای طولانی بیمارستان را که گذراندی، رسیدی پشت در آن اتاق. مانند حرمی می مانست بس مقدس که بایستی اول اذن دخولت دهند، ایستادی، خود را آرام کردی. «بسم ی» گفتی و در را غافل گیرانه باز کردی او رسیده بود آیه! تازه رسیده بود و با مادرش «زیبا» خلوت کرده بود، زیر نور پنجره. و این نور آیه ات را چه قدر اهورایی می نمایاند.

به قول خودت مثل تابلوی مریم و مسیح شده بود رفتی جلو، حتی انبوه ریش هایت هم دیگر نمی توانست نقش شادمانی تو را پنهان کند، خنده چشمانت را پر کرده بود، سلام کردی... آرام با زبانو بلند با چشمانت خم شدی و پیشانی گرمش را بوسیدی، بعد هم خم شدی و دست همسرت را بوسیدی که حالا «مادر» شده بود قبول کننده ی آیه ی خدا... و پس از این بس مقدس تر از هر آن که پیش از آن می شناختی اش. «تازه به مقام مادری نائل آمده بود...»

روزهای بعد، میان خوش خوشان فامیل و آمد و شدشان، روزهای تو بود و او که هرگاه فرصتی پیدا می کردی با آیه ات خلوت می کردی و از هر دری که می بایست قبل از شناسنامه ای شدنش بگویی با او سخن می گفتی از احساس مبهم لفظ «مادر» که از دو سالگی به بعد نداشتیش و هیچ کس هم برایت از او حرف نمی زد، مبادا که ناراحتت کند، از حرف هایی که می ترسیدی فردار روز، همین آیه ایت به شان بخندد؛ حرف هایی که می ترسیدی یک روز «حسرت فهمیدن» شان گریبانش را بگیرد، پس برایش نوشتی:

(...) دوست ندارم تو سطحی بار بیایی، ولی خدای نکرده، حتی اگر روزی به گریه های من خندیدی، باز هم من ناراحت نمی شوم و از این حرف ها که با تو زده ام پشیمان نخواهم شد. چون این حرف ها را در ده روزگی تو به تو گفته ام. گوش کرده ای و نمی توانی گوش کردن خودت را پس بگیری یا انکار کنی (...) تو فعلاً زندگی پیش از شناسنامه ات را می گذرانی، هنوز در چارچوب یک اسم رسمی محدود نشده ای هنوز آزادی بی نهایتی آیا نمی شود همیشه همینطور بی حد و رسم باقی بمانی؟ زندگی اجتماعی قراردادها و مقرراتی دارد که به تو اجازه نمی دهد بی اسم و شناسنامه وارد اجتماع آدم ها شوی. آن ها برای ورود به هر جای از تو کارت می خواهند حتی اگر روزی از اجتماع آدم ها دلت گرفت و خواستی به جنگل بزنی یا دوباره به غاری پناه ببری سر راه جلویت را می گیرند و از تو کارت می خواهند باید ثابت کنی که تو خودت هستی و کس دیگری نیستی می بینی؟ حتی بدیهی ترین اصل منطقی را که هر چیزی خودش است انکار می کند. معمولاً آدم ها باید به کارت های کاغذی اعتبار بدهند.

در دنیای وارونه کارت های کاغذی به آدم ها اعتبار می دهند. خلاصه جانم برایت بگوید، جانم برای جانت بگوید، چه بخواهی چه نخواهی، به دنیای عجیبی پاگذاشته ای یا سرنهاده ای (...) به من قول بده اگر روزی نویسنده یا شاعر شدنی و توانستی مادری را بفهمی و توصیف کنی آن را برای من هم - اگر زنده بودم- و برای دیگران معنا کنی! بالاخره روزی می فهمی مادر یعنی چه. حتی شاید بهتر از من هم بفهمی. چون من هر چه تلاش کنم فوقش معنی پدر را بفهمم و مادر را فقط باید از دور احساس کنم... مادری و ماادرئک مادری؟ یک چشمه برایت بگویم. همین مادری که الان بالای سر تو نشسته و دراد چرت می زند، اما حاضر نیست بخوابد، چون تو یک یا دو عطسه کرده ای، یکی از عادات شریفش خواب سنگین و زیاد بود. مثلاً یک شب که من دیر به خانه برگشته بودم در حدود بیست دقیقه زنگ زدم و به در کوبیدم تا ایشان بیدار شدند. تازه بداخلاق ترین موقعی که ایشان دارد هنگامی است که، او را که در حال مطالعه خوابش بردهف بخواهی بیدار کنی تا سر جایش بخواب. آن وقت همین آدم، باور کن که بیش از ده شب است که هر شب فقط شاید سه چهار ساعت می خوابد و آن خواب سنگین را خدا آن قدر سبک و نازک کرده که اگر صدای نفس های آرام تو، کمی بلند و نامنظم شود آن چنان از خواب می پرد و آن چنان تو را عزیز صدا می زند که اصلاً باور نمی کنم این همان آدم باشد. شاید هم همان نیست، چون الان مادر شده است (...).»

*استاد مدافع

کت شلوار خاکستری ات را پوشیده بودی و یکی از آن پیراهن روشن هایت را. ایستاده بودی جلوی تخته ی سبز عریض کلاس و پشت میز داشتی از پایان نامه ی دکترای ت دفاع می کردی.

سمت راست ت هم اساتید: دکتر شفیعی کدکنی و دکتر اسماعیل حاکمی و دکتر تقی پورنامداریان و دکتر محمود شکیب و دکتر مظاهر مصفا. روبه رویت هم دانش جوها و دیگر اساتید. تو آرام بودی و صبور، دست را صاف تکیه داده بودی به میز و انگشتان کشیده ات را ایستانده بودی روی کاغذ حرف هایت. یک نسخه از «سنت و نوآوری در شعر معاصر» هم کنارت. حرف هایت که تمام شد. سوال شروع شدند. هر سوال را کامل گوش می کردی و بعد از مکثی کوتاه، پاسخ می دادی. تا اینکه هنگامه ی سوالی، ناگاه صدایی آشنا از سمت راستت بلند شد که: «سنت و نوآوری در شعر معاصر دکتر قیصر امین پور بهترین پایان نامه ای است که بعد از مرحوم معین تا به حال توی این دانشگاه تهران دفاع شده...» استاد شفیعی کدکنی بود. رگ گردنی شده بود. استاد راهنمای تو. هم او که یک بار سر کلاس، بعد نقل یکی از شعرهایت برگشته بود و گفته بود که: «قیصر همین جا که هستی بایست. شعر درست همین جاست...» ناجور روی تو تعصب داشت. بهترین شاگردش بودی دیگر. و حالا شده بود استاد مدافع تو. سرت را انداختی پایین و با آهنگی شرم گین گفتی: «نه استاد! بهترینش صور خیال بود».

*لانه جاسوسی                                                     

«روی دیوارِ سفارتِ آمریکا ایستاده بودی و شعر می خواندی، با یک لا پیراهنِ یقه اسکیِ سفید و آن چهره ی سبزه و آن نگاهِ آرامت. هفته های اول، بیانیه های دانش جویانِ پیرو خط امام را هم تو ویرایش می کردی؛ آن اولین بیانیه ها که اکثرشان توی تاریخ ماندگار شد و کاسه کوزه امپریالیسم را به هم ریخت. گاهی هم چیزی می نوشتی و توی مراسم های شان، خاصه محرم و صفر، می خواندی. گاهی هم برای مردمی که می آمدند به حمایت، برنامه ای می ریختی و فعالیت فرهنگی برای شان دست و پا می کردی ... تا این که بعد از حدود هفت هشت ماه آن جا بودن، بیرون کشیدی و این شد بهانه ای که بگویند «قیصر از سیاست بیرون کشید!». همان موقع ها هم نگفته بودی که اهلِ سیاستی! اصلاً تسخیرِ لانه جاسوسی چه ربطی به سیاست داشت؟ سیاست تازه آن موقع داشت درست و غلط بودنِ «تعدی به سفارت ایالات متحده!» را پیشِ خودش بررسی می کرد؛ ... اگر به سیاست بود که، انقلاب هم حالا حالاها زودش بود؛ ... اگر به سیاست بود که ... . تسخیرِ لانه، انقلابِ دومی بود که توِ انقلابی پایت را در آن گذاشتی. همین، بی هیچ تفسیرِ اضافه.»

*حتی اگر نباشی

بعدِ تصادف، اولین ماه رمضانی که رسید دعوتت کردند به شبِ شعرِ رهبری. آن قدر توی این مدت شکسته شده بودی که رهبر حتی نشناخت تو را. پرسان که ایشان کیست. وقتی شنید «قیصر امین پور»، دستور داد که برایت صندلی بیاورند. تشکر کردی اما تا آخرِ جلسه رویِ زمین نشستی. غزلت آن شب نذرِ امام زمان (عج) بود:

می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را

می جویمت چنانکه لب تشنه آب را

محو توام چنانکه ستاره به چشم صبح

یا شبنم سپیده دمان آفتاب را

بی تابم آنچنانکه درختان برای باد

یا کودکان خفته به گهواره تاب را

بایسته ای چنانکه تپیدن برای دل

یا آنچنانکه بالِ پریدن عقاب را

حتی اگر نباشی، می آفرینمت

چونانکه التهاب بیابان سراب را

ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی

با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را

کاربر گرامی توجه داشته باشید که این بخش صرفا جهت ارائه نظر شما در رابطه با همین مطلب در نظر گرفته شده است. در صورتی که در این رابطه سوالی دارید و یا نیازمند مشاوره هستید از طریق تماس تلفنی و یا بخش مشاوره اقدام نمایید.
نام و نام خانوادگی
پست الکترونیک
نظر
کد امنیتی
اخبار مرتبط
محصولات مرتبط