«پادشاهی به چشم حقارت در طایفه درویشان نظر کرد. یکی از آن میان به فراست دریافت و گفت: ای مالک، ما درین دنیا به جیش از تو کمتریم و به عیش خوشتر و به مرگ برابر و در قیامت بهتر، انشاءا...»
این حکایت سعدی – علیهالرحمه – وصف حال «یوسفعلی میرشکاک» است، که روزگار به «حیرت» میگذراند و از خدایش طلب افزونتر از آن میکند و تخت بند «تن» نیست. او خرقه درویشان به بر کرده که جامه «رضا»ست و البته از این لباسی که بر تن دارد، خرسند است. بر این درویش یک لا قبا، طعنها فرود میآید و با او کینتوزیها میکنند، اما او همچنان شیوه رندی در پیش گرفته. در بازار دنیا چونان مردمان میرود، گاهی در ذوق، گاهی دردمند و با مردمان در راه عقبی نیز یکسان میرود، اما نه در خسران که امید بهسان خسروان. «یوسف» پروای نام و ننگ ندارد، چون خودش میگوید آنچه دلش خواسته گفته و عاریت کس نپذیرفته؛ از همین روی نه در مسجد راهی دارد و نه در میخانه جایی. اهل قبله و متدینین به جرم رندیاش میرانند و به چوب طریقت مینوازند و متجددین به جرم دم زدن از مولایش. «یوسف» اما نام همه شاعران این سرزمین است، اگر «یوسفِ علی» باشند.