چندین ماه از اقامت آنها در نجف میگذشت. محمدعلی، پسرشان، مریض شد. از وقتی آمده بودند نجف، چندبار مریض شده بود. آب و هوای نجف به او نمیساخت. بچه را نزد چند پزشک بردند، اما افاقه نکرد. محمدحسین گفت: «میرویم بغداد. شاید آنجا بتوانند معالجهاش کنند.» اما در بغداد هم کسی نتوانست کاری بکند و بچه از دست رفت. قمرالسادات گریه میکرد و میگفت: «باد سام بچهام را زد.» محمدحسین تا چند روز سر درس و کتابش نرفت... . مسئله دیگر که محمدحسین را ناراحت میکرد این بود که نمیتوانست «خط» کار کند. آنقدر درسها زیاد بودند و سخت که وقتی برای این یکی نمیماند. محمدحسن (برادر علامه) پیشنهاد کرد قبل از نماز صبح بلند شوند و خط بنویسند. اول قمرالسادات بلند میشد. محمدحسین را بیدار میکرد و او هم برادرش را. بعد از خط نوشتن و خواندن نماز صبح، سهتایی صبحانه میخوردند. اما محمدحسین فکر میکرد قمرالسادات اینجا حوصلهاش سر میرود، دلش میگیرد. از صبح تا شب او بیرون است یا اگر توی خانه است، دارد میخواند و مینویسد؛ کاش بچه داشتند. بعد از محمدعلی چندبار بچهدار شدند، اما آنها نیز همان ماههای اول مریض شده و از دست رفتند.روزی استادش، میرزا علی قاضی – همان که فامیلشان بود – منزلشان آمده بود. هرگاه میفهمید محمدحسین در سختی است یا گرفته و دلتنگ، میآمد خانه به آنها سر میزد و گاهی اتفاقهای عجیبی میافتاد. آن روز موقع خداحافظی به قمرالسادات گفت: «دختر عمو، این فرزندت میماند. پسر هم هست. اسمش را بگذارید عبدالباقی.» قمرالسادات دست و پایش را گم کرد؛ محمدحسین هم همینطور، چون او اصلا نمیدانست قمرالسادات باردار است. چند ماه بعد بچه به دنیا آمد؛ پسر بود. اسمش را گذاشتند عبدالباقی. سالهاست که از آن ماجرا میگذرد، عبدالباقی با چشمانی سبز به مانند علامه، پا به سن گذاشته است، اما خاطرات آن سالها را بهخوبی در ذهن دارد. با او همکلام میشوم و آن روزگار که علامه محمدحسین طباطبایی از نجف بازگشت را مرور میکنیم.
*از زمان تحصیل علامه شروع کنیم، هنگام اقامت ایشان در نجف، درآمدشان از کجا تأمین میشد؟
زمانیکه علامه برای تحصیل علوم دینی به نجف رفتند، تمامی خرج زندگی خود را از طریق املاک پدری که به ایشان ارث رسیده بود، تأمین میکردند. برای ایشان از تبریز پول فرستاده میشد. تا اینکه حکومت رضاشاه پهلوی دستور قطع ارتباط با عتبات عالیات را صادر میکند و هرگونه مراوده با عراق قطع میشود. مدتی از نظر مالی به خانواده سخت میگذرد و علامه تصمیم بازگشت به تبریز را میگیرند.از نجف که خارج شدیم، من سه و نیم سال داشتم، لذا از آن شهر چیز زیادی به یاد ندارم. از مرحوم پدر علامه املاک زیادی به ایشان به ارث رسیده بود که آنها هنوز هم موجود است. علامه تأمین مخارج زندگی از محل وجوه شرعی را برای طلاب جایز نمیدانستند.
*چه دلیلی برای این مسئله داشتند؟
ایشان میگفتند دین اسلام و بیتالمال مسلمین این تعهد را ندارد که کسی با استفاده از آن، علوم اسلامی را فرا بگیرد. میگفتند: اگر کسی طالب مطلبی باشد، مثل دانشجویان باید از جیب خود خرج کند. به هر حال، ابتدای سال 1315 ضمن ورود به تبریز با املاک مزروعی نیمه مخروبه مواجه شدیم. ده سال در نجف بودیم و در این مدت کسی نظارت خوبی بر این املاک نداشت. به همین دلیل، علامه شروع به تعمیر قناتها، باغها و مزارع کردند.علامه بسیار روشنفکر بودند. شرایط روزگاری را که در آن زندگی میکردند کاملا میشناختند و قبول داشتند؛ برخلاف خیلی از آقایانی که در آن زمان زندگی میکردند. ایشان در کشاورزی رفتاری مدرن داشتند که آن زمان اصلا مطرح نبود. در حال حاضر کشاورزی علمی شده، اما آن زمان ایشان کشاورزی را علمی انجام میدادند. در حالیکه زمینهاش وجود نداشت و معمول نبود. کارهایی مانند ردیفکاری درخت، برگرداندن زمین، جدا کردن سنگ از خاک، نحوه کوددهی، خیابانکشی باغها و استفاده از ابزارآلاتی که برای کشاورزی تهیه میکردند. مثلا آن زمان فرغون وجود نداشت، اما ایشان به نجار سفارش ساخت فرغون با چوب را داده بودند.
*علامه از چه طریقی با این علوم آشنا شده بود؟
در آن زمان مجلهای تحت عنوان «نامه کشاورزی» که مدرنگرا بود، منتشر میشد. این مجله دستورات جدید و فوقالعادهای پیرامون کشاورزی داشت. علامه دستورات و عملکردهای مجله را بهکار میبستند. سال 1317 علامه در روستای شادآباد که املاکشان در آن منطقه واقع بود، خانهای برای اقامت تابستانی خانواده، ساختند. در طول تابستانی که در آنجا اقامت داشتیم، لازم بود که به حمام برویم. حمامی که در روستا وجود داشت، بسیار کثیف بود. به همین دلیل، پدر در پایین خانهای که ساختند، حمام هم تعبیه کردند و برای حمام که نیاز به آب گرم داشت، ایشان آبگرمکنی خریدند که ساخت آلمان و مسی بود، گرمایش لازم هم با هیزم تأمین میشد. ایشان یک لولهکش ارمنی آوردند و منبع بزرگی از آب را در بالا گذاشتند و تا حمام لولهکشی شد. در آن زمان احدی فکر اینکه چیزی به اسم آبگرمکن وجود دارد را نداشت و این کار بسیار بدیع بود. حتی در تبریز هم کسی از این وسیله اطلاعی نداشت.گاهی وقتها هم روستاییان محتاج پول میشدند و از علامه پول قرض میکردند. ایشان هم بابت پول رسیدی از آنها دریافت میکردند. اگر روستاییها دو تا سه سال بعد نمیتوانستند پول را برگردانند، علامه پول وام را به آنها میبخشیدند و رسید را هم عودت میدادند.
*پس با این کار نفوذ ایشان در بین مردم منطقه زیاد بود.
ایشان بهنوعی ژاندارم منطقه بود، یعنی اگر فردی کار خلافی میکرد و یا مشکلی و درگیری بین روستاییان و مردم بهوجود میآمد، علامه بین آنها به حکمیت میپرداخت و بهنوعی از انضباط عمومی بهخوبی حفاظت میکرد.
*چگونه تصمیم گرفتند که به قم مهاجرت کنند؟
ما ده سال در تبریز زندگی کردیم. علامه در این ده سال هیچ کار علمی انجام ندادند و این مدت را خسران عمرشان محسوب میکردند. خودشان مدعی بودند که این ده سال مشغول به زراعت، جزو خسران عمر من است. تا اینکه در تابستان سال 1324 طی سفری که به مشهد رفتند، در میان راه سری هم به شهر قم زدند. در این بازدید از فضای علمی شهر قم خوششان آمد و تصمیم گرفتند به شکلی در این شهر وارد شوند. لذا برای مهیا کردن لوازم به تبریز برگشتند.
آذر ماه همان سال دموکرات آذربایجان شروع به فعالیت کرد و باعث جدایی تبریز از کشور شد، طوریکه دیگر همهچیز محدود شده بود، منالجمله مسافرت و خروج از شهر. علامه متوجه آشفتگی اوضاع و گسترش جامعه بهسمت کمونیسم شده بودند. مالکیت به صفر میرسید و وضع روحانیت هم خراب میشد. ایشان هم هوای قم را در سر داشتند. در نتیجه کوشیدند و هرطور که بود برای مسافرت مجوز گرفتند.
*از عملکرد پیشهوری و دموکراتهای آذربایجان برایمان بگویید.
تشکیلات پیشهوری در ابتدا با عنوان اسلامگرایی کار خود را شروع کرد. اما پس از اینکه آذربایجان را از ایران جدا کردند، عملکردشان کاملا تغییر کرد و مرام و مسلک کمونیستی بر جامعه سایه افکند. آنها شروع به ترویج لامذهبی و بیاعتنایی به مقدسات کردند. مالکیت به حداقل رسیده بود، دین و روحانیت را نیز قبول نداشتند. بدین ترتیب، اوضاع رو به وخامت میرفت.دموکراتها اموال مالکین را مصادره میکردند و آنها را میکشتند. روستاییان را علیه ملاکین تحریک میکردند. روستاییان سطح پایین را علیه روستاییان سطح بالا تحریک میکردند و در کل تخریبشان بسیار وسیع بود. علامه هم کاملا به این جریانات معترض بود. این حرکات برخلاف ایدهها و نظراتشان بود. به هر صورت، آخر اسفندماه سال 1324 از تبریز بهسمت تهران راه افتادیم و سرپرستی املاک به برادر علامه – سید محمد حسن طباطبایی سپرده شد.عید نوروز 1325 وارد تهران شدیم و به منزل یکی از دوستان پدر به نام «آیتا... صادقی» رفتیم. در این چند روزی که در تهران بودیم ما مشغول گشت و گذار در شهر و پدر سرگرم معاشرت با آیتا... صادقی و دوستان قدیمیشان بودند.
*همسر علامه – قمرالسادات – از مهاجرت به قم و ترک شهر تبریز اعلام نارضایتی نمیکردند؟
ایشان مخالفتی نمیکردند. مادر همیشه ایده خود را پشت سر ایده همسرشان میگذاشتند و از پدر تبعیت کامل داشتند. در تبریز زندگی ما بسیار وسعت پیدا کرده بود. خانهای با مساحت خیلی زیاد داشتیم. خانهای با سه حیاط مستقل و بیست اتاق. در این منزل دو نوکر و دو کلفت در اختیار خانواده بود. اصطبل به همراه چند اسب و یک مادهگاو شیرده برای پذیرایی از میهمانان وجود داشت. علامه زندگی گستردهای را بنا کرده بودند و همه این امکانات در اختیار مادر بود. با وجود این، ایشان بهخاطر رضایت شوهر از همه این موارد دست شسته و دست خالی با چهار فرزند روانه قم شدند.
با همه این تفاسیر وقتی وارد قم شدیم، ابتدا به منزل شهید «سید قاضی طباطبایی» - امام جمعه تبریز در بعد از انقلاب که ترور شدند – رفتیم. ایشان در قم طلبه بودند. آقای قاضی پسردایی مادرم و نوه عموی پدرم بودند. چند روزی در منزل ایشان میهمان بودیم تا اینکه برایمان منزلی اجاره کردند. این خانه دو اتاق متصل به هم داشت و مادر به کمک پرده قسمتی از آن را بهعنوان آشپزخانه جدا کردند. در اینجا زندگی بسیار محقری داشتیم، مثل زندگی مستخدمینمان در تبریز. منزلمان در تبریز بسیار پیشرفته بود، پنجرهها و دربهای خانه دستگیره داشتند و ما استفاده از آنها را کاملا میدانستیم. صاحبخانه منزل در قم از این جریانات اطلاعی نداشت؛ به همین دلیل، بازکردن در و پنجره با دستگیره را به ما آموزش میداد، در حالی که ما سالها با این روش زندگی میکردیم، روزگار اینطور بود. خیلی اذیت میشدیم. در تبریز همهچیز در منزل داشتیم و روزانه از بازار خرید نمیکردیم. سه ماه یکبار نان را در خانه میپختند و انبار میکردند. رزق و روزی مصرفیمان اول پاییز تهیه میشد و همهچیز در خانه مهیا بود. گوشت گوسفندی قرمه میشد، پنیر، روغن، کره، برنج، آرد، هیزم، زغال و... بهصورت یکساله تهیه میشد. اما در قم روزانه یک نان سنگک، گوشت، ماست و... را خریداری میکردیم. اوضاع مالی پدر هم بد شده بود، چون اوضاع تبریز در اختیار تشکیلات پیشهوری بود و همهچیز به هم خورده بود.
*اوضاع تحصیلات شما چگونه بود؟
زمانیکه در تبریز بودم، در مدرسه درس میخواندم. خود علامه نیز دروس ابتدایی را در مدارس کلاسیک گذرانده بود. با مهاجرت به قم مشتاق شدم ادبیات عرب بخوانم. من خیلی فعال بودم، لذا سایر طلبهها مرا تحمل نمیکردند. زیاد سئوال میکردم و اشکال میگرفتم. به همین دلیل، وقت طلبهها گرفته میشد و آنها اعتراض میکردند. این سبب اختلاف میشد و در نتیجه مجبور میشدم زود به زود استادم را عوض کنم. من پسر بزرگ خانواده بودم و پدر هم روحانی بود. علیالقاعده باید تحصیل را ادامه میدادم. به همین دلیل نزد [آیتا...] شیخ جعفر سبحانی رفتم و بهصورت انفرادی برای من کلاس گذاشتند. ایشان برای من ارزش قایل بود، چون من پسر علامه بودم. ایشان از عهده آموزش من که بسیار فعال بودم برمیآمدند و خواستههای علمی من را بهخوبی جواب میدادند. منتها بر اثر اشتباه گفتاری یکی از آشنایان برای ادامه تحصیل دچار مشکل شدم. من در خانه علامه طباطبایی بزرگ شده بودم و تنها دانش را ملاک قرار داده و نسبت به آن شناخت داشتم.ابوی با مصرف بیتالمال مخالف بودند. من به ایشان عرض کردم: فرض کنید فرداروزی من روحانی شدم. آیا شما میتوانید خرج مرا بدهید؟ خوب نمیتوانید! (آن زمان وضع مالی ایشان خوب نبود). شما با مصرف بیتالمال هم مخالف هستید؟ ایشان گفتند: بله. گفتم: اگر روحانی شدم، تکلیفم از نظر چرخاندن زندگی چه میشود؟! ایشان قدری فکر کردند، آدم متعصبی نبوده و کاملا آزاداندیش بودند. بعد از کمی تأمل گفتند: میتوانی بهدنبال کار بگردی، اگر توانستی بعدها درس میخوانی و اگر هم نتوانستی که هیچ!شاگردان پدر چاپخانهای تأسیس و علامه را هم در آن شریک کرده بودند در حالیکه ایشان سرمایهای نداشت. من مدیریت چاپخانه را بهعهده گرفتم و پس از آن در یکی از وزارتخانههای دولتی استخدام شدم و برای بورس به لندن رفتم. در آنجا وارد صنایع پیشرفته الکترونیکی روز شدم.
*ماجرای ساخت مدرسه حجت (حجتیه) چیست؟
آیتا... حجت یکی از اساتید علامه در نجف، در قم ساکن بودند. آقای حجت قطعه زمینی مربوط به آستانه حضرت معصومه(س) را در اختیار گرفته بودند که مدرسهای در آن بسازند. برای ساخت این مدرسه، مهندسین نقشههای متفاوتی میدادند. آقای حجت هم این نقشهها را نزد پدر میفرستادند تا ایشان تأیید یا رد کنند. علامه هم نقشهها را مطالعه و معایب آن را میگفتند.
*مگر علامه در مورد معماری و ساختمانسازی نیز اطلاعاتی داشتند؟
الان معلوم میشود که اطلاعاتی داشتهاند تا بتوانند در مورد نقشهها قضاوتی کنند. چندین نقشه را فرستادند و علامه معایبش را گفتند. آقای حجت هم این نقشهها را رد میکردند.بعد از چندین مرتبه رد و بدل کردن نقشهها، آقای حجت به پدر گفتند: خودتان نقشهای را طراحی کنید. علامه هم طرحی را کشیدند و براساس آن مدرسه حجتیه ساخته شد که هنوز هم مورد قبول اهل تشیخص است. ایشان برای فاضلاب مدرسه «سپتیک» درست کردند.
در آن زمانکه کسی کلمه «سپتیک» را نمیشناخت حتی هیچیک از مهندسین. ایشان در آن زمان واحدی برای فاضلاب مدرسه درست کردند که هنوز بعد از شصت و چند سال از آن قضیه، هنوز پر نشده و شاید صد سال دیگر هم پر نشود. اکنون مهندسین که متوجه کیفیت آن میشوند، تعجب میکنند که ایشان چگونه شخصیتی بودند که آن موقع توانستند اینگونه فکر کنند.
*شما خودتان بهعنوان کسی که با علامه زندگی کردهاید، نظرتان در مورد ایشان چیست؟
ایشان انسانی متفکر، نوگرا، معتقد به درک شرایط روز، پذیرای فهم عمومی، فعال و با پشتکار زیاد بودند. هرچند ایشان محبت والدین را ندیده بودند؛ خودشان به من میگفتند: کسی که پدر و مادر او را تربیت نکنند، روزگار تربیتش میکند. ایشان از دستهای بودند که روزگار تربیتشان کرده بود، نمیگذاشتند عمرشان تلف شود و از عمرشان بهره میگرفتند.وقتی وارد قم شدند، ابتدا به حسب عرف شروع به تدریس درسهای فقه و اصول کردند. خیلی زود متوجه شدند که در قم، فقه و اصول زیاد تدریس میشود. بعد از تحقیق فراوان دریافتند که درسها و بحثهای قرآنی خفیف شمرده شده و طرفدار ندارد. یعنی اساتید خجالت میکشند درس قرآنی بدهند و این دروس از اهمیت برخوردار نیست.در کنار این مطلب، علامه فهمیده بودند که طلاب در زمینه بحثهای عقلی ضعیف هستند. فلسفه ریشه حلال این ماجرا بود. به همین دلیل بهجای تدریس فقه و اصول، تدریس این دو بخش را آغاز کردند.ایشان در قم زیاد آشنا نداشتند؛ جز آقای حجت و معدودی از طلبههای تبریزی که فقط اینها را میشناختند. علامه بنا را به این میگذارند که تفسیر را شروع کنند. در اثر این تصمیم، چند نفر از طلاب و شاگردان متوجه این موضوع میشوند و سراغ ایشان میآیند و درس تفسیر را شروع میکنند. علامه بهدنبال این بودند که متوجه شوند تفسیری که ما داریم، از نظر مراکز علمی دنیا چگونه است و چه ارزشی دارد؟ به این نکته پی بردند که چون اخبار و احادیث ما در محافل علمی دنیا مخدوش بوده و احادیث غیر معتبر هم داریم، لذا تفاسیر ما را جدی نمیگیرند. ایشان ریاضیات را بهخوبی و در سطح دانشگاه بلد بودند. بنابراین تصمیم گرفتند به شکلی شروع به تفسیر استدلالی کنند که قابل اثبات باشد. در این راه به این نتیجه رسیدند که تفسیر را از قرآن شروع کنند. از خود قرآن دلیل بیاورند که قابل رد نباشد. همین شیوه را ادامه میدهند که میشود همین «تفسیر المیزان».در طول نوشتن تفسیر گهگاه به نکاتی برمیخوردند که لازم بود شرایط زمانی در آن رعایت شود، لازم بود تفکر در آن لحاظ شود. به همین دلیل ایشان شروع کردند به نامه نوشتن برای یونسکو.
*نامه به یونسکو مربوط به چه سالی است؟
از سال 1327 و 1328 شروع شد و تا سال 1350 ادامه داشت. یعنی وقتی به نکاتی برمیخوردند، به یونسکو نامه مینوشتند و آمارهای جهانی را در مورد موضوع خاص مطالبه میکردند.
*ایشان زبان انگلیسی میدانستند؟
خیر، نامهها را به فارسی مینوشتند و خود من نامهها را پست میکردم. از سوی یونسکو هم آمارها را برای ما میفرستادند. آن آمارها در تحریر و تفسیر المیزان دخالت داشت. در یونسکو ادارهای وجود دارد به نام یونیسف که آمارهای جهانی در آنجا ثبت است.
*میتوانید عینیتر مثال بزنید که مثلا شرایط زمانی دنیا را در کجای تفسیر استفاده میکردند؟
مثلا در مورد زنها و بکارت، موضوعی بود که هرج و مرج جنسی در مغربزمین شایع بود. در حالیکه جامعه ما آن معضل را نداشت. ما بکارت را محترم میدانیم و دخترها بکارت را برای عروسیشان نگه میدارند. در غرب این موضوع مطرح نیست. بکارت بهزودی ازاله میشود. این از موضوعاتی بود که ایشان از یونسکو پرسیده بودند. پدرم به من میگفتند: در آمریکا دوازده درصد دختران توسط محارم ازاله بکارت میشوند.
*پس میتوان چنین گفت که اطلاعات علامه در آن زمان یعنی سال 1327 تا 1350 اطلاعات روز دنیا بود.
بله، همینطور بود. راجع به ارث، عبادات، اخلاق، روابط زن و شوهر، اموال عمومی و... نامه مینوشتند و سئوال میکردند که بدانند اوضاع در دنیا چهجور است؟ تفسیر علامه مدرن بود. ایشان به من گفتند: بیست سال عمر من صرف این تفسیر شده، اما معذلک هر دو سال یکبار یک تفسیر المیزان جدید برای مردم لازم است؛ یعنی تفسیری نوشته شود که شرایط هر دو سال در آن لحاظ شده باشد.
*چندی بعد از شروع تدریس فلسفه توسط علامه طباطبایی، آیتا... بروجردی نامهای به ایشان مینویسند. ممکن است جریان این نامه را برای ما توضیح دهید؟
وقتی علامه فلسفه را شروع کردند، بیاناتشان بسیار موجز و خلاصه شده بود و هیچ تکرار نمیشد. مثال نمیزدند؛ مختصر و مفید و پرمحتوا حرف میزدند. فکر شده حرف میزدند. افرادی مثل آقای مطهری و بعضی دیگر مثل آقای شریبانی در مشهد، آقای اشراقی در تبریز و... بهسراغ علامه میآمدند. وقتی این افراد از درسهای فلسفه و سبک آن باخبر میشدند میرفتند به دیگران که پویای فلسفه بودند جریان را تعریف میکردند. آن موقع بعضی دیگر از آقایان نیز درس فلسفه میدادند. شاگردانشان یکییکی میآمدند ببینند این سید چه میگوید؟ به هم میگفتند: سیدی از تبریز آمده و حرفهایش جالب است. این عین عبارتی است که آن موقع در قم شایع شده بود. من میشنیدم که مردم به هم میگفتند: یک سیدی از تبریز آمده که بیاناتش جالب است. برویم ببینیم چه میگوید؟ طلاب میآمدند در بحث شرکت میکردند، خیلی خوششان میآمد. وقتی دروس فلسفه شروع شد و به تعالی رسید، بعضی از آقایان روحانی که فلسفه را گمراهکننده میدانستند، از همهجا به آقای بروجردی نامههایی نوشتند که شما آنجا نشستهاید و در قم فلسفه درس میدهند. نامهها ایشان را بسیار کلافه کرده بود. از اینرو فردی را نزد علامه طباطبایی فرستادند بههمراه یادداشتی با این مضمون: من زیر باران نامه هستم، چه کنم؟ اگر میشود کلاسهای فلسفه را تعطیل کنید. علامه جواب میدهند که شما مجتهد جامعالشرایط و حاکم وقت هستید. من بحثی ندارم که حرف شما را گوش کنم. اما اگر تعطیل کردم، پیش خدا جوابش با خودتان است. آقای بروجردی هم جواب میدهد هرچه خودتان صلاح میدانید.
*من شنیدم که علامه زیر نامه نوشته بودند که آیا این دستور شما ولایی است یا ارشادی؟
این تفاسیر را هم داشت.
*یادتان هست چه افرادی از دروس فلسفه علامه استفاده میکردند؟
آقایان تهرانی، شهید بهشتی، مرتضی جزایری، رشیدپور، شهید مطهری، منتظری، بعدها عزالدین امامی در مشهد و عدهای دیگر بودند. اینها به بیانات علامه جذب میشوند. بهتدریج اکثر شاگردان دیگر اساتید نزد علامه میآیند و همین موضوع سبب میشود اساتید دیگر از دست علامه عصبانی و دلخور شوند. آنها میگفتند: علامه شاگردان مرا برده، در حالیکه علامه اینها را جذب نکرده بود، خودشان آمده بودند. آنها جذب شیرینی کلام علامه شده بودند. بحثهای فلسفه نزد علامه شروع میشود و کمکم معلوم میشود که چهار نفر از شاگردان تحصیلات دانشگاهی کردهاند و زبان خارجه میدانند. آقای تهرانی از مشهد زبان آلمانی، شهید بهشتی زبان انگلیسی، آقای نیری زبان فرانسه و آقای رشیدپور زبان روسی بلد بودند. علامه به این افراد میگویند تا نامههایی به همان زبان خارجی که میدانند به مراکز علمی دنیا بنویسند و از آنها مدارک مربوط به فلسفه ماتریالیسم را مطالبه کنند. آنها نامههایی نوشتند و بعد از مدتی با پست کتابهای زیادی به قم رسید. این کتابها به زبانهای چهارگانه بود. تیترهای کتابها را ترجمه کردند به جلسه فلسفه آوردند، برخی تیترها از میان آنها انتخاب شده و مقالهاش را ترجمه کردند و به بحث و بررسی گذاشتند. این مقالهها با مقالههای مشابه خودش از فلسفه شرق مقابله میشد. اینها را با هم تطابق میدادند. من در این مورد سئوال کردم، پدر به من گفتند: فلاسفه غرب مفاهیم فلسفه شرق را درک نمیکنند. ما میگوییم خدا یکی است غرب نمیفهمد خدا کیست؟ که یکی باشد. چطور میتواند خدا یکی باشد و در دسترس نباشد و از این قبیل حرفها.ما هم مفاهیم مادی غرب را نمیفهمیم. علامه در این جلسات بحث و تلاش کردند که این دو خط را تطابق دهند و از وسطش یک خط جدید درست کنند. وقتی بحثی مطرح میشد، ایشان به افراد میگفتند همگی حاضرین در جلسه در مورد این موضوع فکر کنیم و مقاله بنویسیم. همه افراد فکر میکردند و مقاله مینوشتند. اما فقط مقالههایی که علامه طباطبایی مینوشت، مطرح میشد. تعداد آنها به چهارده مقاله رسید. نوشتن این چهارده مقاله، شش سال تحصیلی طول میکشید، ببینید چقدر این کار عمیق بوده است. این چهارده مقاله فلسفه مرسوم فعلی دنیا را تشکیل میدهد، فلسفه جدیدی که در دنیا جاری و مطرح است. همین روش فلسفی، چهارده مقاله است که در خیلی از نقاط دنیا تدریس میشود. کتاب «اصول فلسفی و روش رئالیسم» حاصل آن چهارده مقاله است.فهم این مقالات مشکل بود، چون بسیار موجز نوشته شده بود. آقای مطهری شروع به نوشتن پاورقی برای این کتاب کرد. زمینه علمی شهید مطهری بسیار بالا بود. لازم است که یک نکته در مورد ایشان بگویم. زمانیکه شهید مطهری به دانشگاه تهران برای امتحان دکترای فلسفه رفته بودند. استاد به او سئوال داده بود که جواب بدهد، ایشان مدعی میشوند که اصل سئوال غلط است و با استاد بحث میکنند و بالاخره ثابت میشود که سئوال استاد غلط بوده است. استاد میپذیرد و میگوید اگر نمرهای بالاتر از بیست وجود داشت به تو میدادم. شهید مطهری توانست جلدهای یک و دو و سه از این کتاب چهارده مقاله را پاورقی بزند که منتشر هم شد. با اینکه زمینه فضلی ایشان خیلی بالا بود و در جلسات بحث این مقالات حضور داشته، اما در پاورقی زدن به جلد چهارم آن میماند. ناچار بخشی را برای این جلد کنار میگذارد و جلد پنجم را شروع میکند. جلد پنجم را مینویسد و چاپ میشود. بیست سال این دوره کتاب در بازار وجود داشتند که جلد چهارم نداشت. بعد از بیست سال شهید مطهری در یک تابستان به قم آمد. این قسمت را با ابوی بحث کرد و فراگرفت و برگشت که جلد چهارم را بنویسد: اما وسط کار ترور شد. بعدها به همت دیگر دوستان جلد چهارم هم چاپ شد.
*حوادث سال 42 در قم نقش برجستهای در تاریخ ایران دارد. یادتان هست علامه موضعشان در این زمینه چه بود؟
سال 1342 بعد از فوت آیتا... بروجردی، آقای خمینی برنامههای انقلابیشان را شروع کردند. مردم جمع میشدند و ایشان سخنرانی میکردند، جریان فیضیه هم در این سال اتفاق افتاد. در آن تواریخ آقای خمینی اساتید حوزه را جمع میکردند و دعوت میکردند که راجع به انقلاب و برنامههایش بحث شود. پدر ما اهل سیاست نبودند و به جلسات نمیرفتند. آقای خمینی با پدر تماس گرفتند و از ایشان خواستند: شما هم به جلسات بیایید. علامه هم میگویند: من اهل سیاست نیستم، از من دردی برایتان دوا نمیشود. اما امام خمینی میگویند: در عینحال تشریف بیاورید. بالاخره ایشان به آن جلسات می رود. ابوی در جلسات ساکت مینشستند.ایشان عادت داشتند هیچوقت مطلبی شروع نمیکردند، مگر اینکه سئوال شود و ایشان جواب دهند. در این جلسات هم ساکت مینشینند و افراد حاضر دیگر داد و فریاد و مباحثه میکردند. متوجه سکوت علامه میشوند و میگویند: شما هم چیزی بگویید. ایشان میگویند: من چه بگویم؟ شما هر چیزی را طرح میکنید و بررسی میکنید، نیازی به من نیست.میگویند: نه، حالا شما بفرمایید. ایشان میگوید پیشنهادهای من موافق میل شما نیست. میگویند: در عینحال، بفرمایید. علامه میگویند: من پیشنهاد میکنم بانکی تأسیس کنید که کل وجوهات در آنجا جمع شود و زیر نظر آقایان فقها مصرف شود. افراد دیگر میگویند: ای آقا، شما میخواهید در فقاهت را ببندید؟ علامه هم میگویند: من که گفتم پیشنهادم به درد شما نمیخورد، تفکر من اینطور است. میگویند: خوب دیگر چه؟ علامه میگوید: پیشنهاد میکنم از کلاس اول ابتدایی یک درس اسلامشناسی و انقلاب بگذارید تا وقتی بچهها دیپلم میگیرند، انقلاب شما را شناخته باشند، چون همین الان شما برای انقلابتان مهره ندارید، نفر آموخته ندارید.
*در خانواده علامه در مورد شاه و حکومت شاه صحبتی نمیکردند؟
علامه با سلطنت مخالف بود، با اینکه خانم فرح (همسر شاه) خویش ما بود.در خانه این مسایل مطرح نمیشد، ایشان اهل تفکر بود. مطالعه هم نمیکردند چون کارشان گردآوری نبود، بلکه تصنیف و خلاقیت بود. تألیف نبود، تصنیف بود، بنابراین مطالعه نداشتند جز لغت و تاریخ. ما هم کاملا رعایت میکردیم تا ایشان مشغول به کار خود باشند.
*علامه با اینکه سیاسی نبودند، اما شاگردانی که تربیت کردند در جایگاههای ایدئولوژیکی و اجرایی نظام جمهوری اسلامی نقش بهسزایی داشتند. شما علت را در چه میدانید؟
اینها افرادی بودند که معتقد شده بودند و بر مبنای اعتقاد دنبال این راه را گرفتند. آنها خود راهشان را انتخاب کردند. خط و سیر را خودشان انتخاب کردند و همه به آقای خمینی معتقد بودند.
*به زندگی شخصی علامه برگردیم. رفتار و ارتباط ایشان بهعنوان یک پدر با فرزندانشان چطور بود؟
ایشان کفالت فرزندان و زندگی را به همسرشان سپرده و دیده بودند که صلاح ما در آن راه است. کاری به ما نداشتند و فقط اهداف خودشان را دنبال میکردند.
*شنیدهام که ایشان روحیه لطیفی داشتند؛ این روحیه چطور در خانه نمود پیدا میکرد؟
در خانه زیاد نمود نداشت، در کل نمود داشت. ایشان بهدلیل آنکه خدا را زیبا و جمیل میدانستند و خلقت خدا را از موضع جمال میپنداشتند، مخلوقات خدا را که ما حس میکنیم، زیبا میدانستند. کل خلقت در نظر ایشان زیبا و مزین بود. لذا همیشه در یک فضای زیبا زندگی میکردند. شدیدا به خداوند، جلال، عظمت و مهربانیهایش معتقد بودند. اشعاری که دارند اکثرا فارسی خالص است و کلمات عربی در آنها راه نیافته. با اینکه ادبیات عرب خواندند، شعر فارسی سلیس دارند. بُعد زیباییشناسی ایشان بسیار قوی بود.
*علامه بعد از فوت همسرشان – قمرالسادات – بسیار ناراحت میشوند به حدی که تألیف المیزان را رها میکنند. رابطه علامه و همسرشان در طول زندگی چگونه بود؟
این دو با هم دوست بودند و کاملا حریم زندگی را رعایت میکردند. دوستیشان هم بسیار قوی و خالص بود و هوای همدیگر را داشتند. ما هیچوقت ندیدیم با هم اختلاف پیدا کنند و یا بلند حرف بزنند یا گله کنند. پدر میگفتند: من درباره هرچیز که فکر میکنم، متوجه میشوم که خانم قبلا همان فکر را کرده است.
مادر دقیقا همان فکری را میکردند که پدر میپسندیدند. ایشان برای همسر خود یک پشتیبان واقعی بودند. ایشان را صد در صد از هر حیث! آسوده نگه میداشتند تا بتوانند خوب کار کنند و همینطور هم بود.
پدر ما از موضع رفاهی که همسرشان تدارک میدیدند، همیشه خیلی خوب و سریع به تفکر میپرداختند و افکارشان هیچ مانعی سر راه نداشت؛ به این ترتیب میتوانستند بهخوبی به مسایل مسلط شوند و رسیدگی کنند.
*برای انتخاب همسر شما و خواهرانتان علامه مطلبی را جبر نمیکردند؟
علامه معتقد بودند که شوهران دخترانش وابسته به بیتالمال نباشند و از وجوهات زندگی نکنند. آقای قدوسی که ملک و املاک داشت و از خودش زندگی میکرد را قبول کردند، ضمن اینکه ایشان مرد فاضلی بود. آقای مناقبی را که منبری بود، برای خواهر دومم انتخاب کردند.
همسر من هم دختر آیتا... حائری (پسر حاج شیخ عبدالکریم) بود. مادر و خواهرم، همسرم را با موافقت من انتخاب کردند.
*منش و رفتار علامه با افراد پیرامون خود و با همسایهها چگونه بود؟
ایشان خیلی خاضع بودند، هیچ تکبری نداشتند و حاضر نبودند کسی دستشان را ببوسد. رساله نمینوشتند، در حالیکه مجتهد جامعالشرایط بودند. به گواهی فقهای وقت که میگفتند اگر ایشان میخواستند میتوانستند رساله بنویسند و مرید بگیرند و از این نظر چیزی کم نداشتند، ولی معذلک در این افکار نبودند. در هنگام تدریس صدای آرامی داشتند، حتی بعضی مواقع طلبهها متوجه نمیشدند. ایشان در مسجد سلماسی درس میدادند، مثلا دویست نفر طلبه در آنجا جمع میشدند، همه سعی میکردند در ردیفهای جلو باشند که حرف ایشان را بشنوند، ولی تنها تا جایی که ممکن بود میتوانستند نزدیک بیایند. ایشان هم حاضر نبودند حتی روی بالش بنشینند که سرشان قدری بالاتر از بقیه باشد. روی زمین مینشستند.
به دیوار هم تکیه نمیکردند، بلندگو هم دست نمیگرفتند، عادی حرف میزدند. سکوت برقرار میشد که آقایان بشنوند. ایشان هیچنوع برتری را نسبت به همگنان قبول نداشت.مراجعین زیادی داشتند که دم درب آمده و سئوال میپرسیدند و ایشان همه را جواب میداد. اگر بنا بود بیایند داخل، مینشستند و تحمل میکردند تا ببینند طرف مقابل چه میگوید.زمانیکه من متأهل شده بودم، هر روز چند ساعت به منزل ایشان میرفتم و سری به پدر و مادر میزدم. روزی مستخدمشان آمد و گفت: آقا، دم درب با شما کار دارند. ایشان رفتند، ده یا پانزده دقیقه بعد برگشتند و متبسم بودند. سئوال کردم آقا چه شد؟ چرا میخندید؟ گفتند: سیدی آمد و گفت میتوانم بیایم داخل منزلت؟ گفتم: بفرمایید. آمد نشست و گفت: من دیشب سیدی را با این مشخصات خواب دیدم.پدر به من گفتند: با نشانیهایی که داد متوجه شدم پدر مرا میگوید (یعنی پدر بزرگ بنده). این سید در خواب گفت من پدر محمدحسین (علامه) هستم. برو به او بگو چون مرا در ثواب تفسیر المیزان شریک نکرده، از او راضی نیستم.
من بلافاصله حرف ایشان را قطع کردم و پرسیدم شما چه کردید؟ علامه گفتند: اگر المیزان اجرتی دارد همهاش مال او.
مدتی از این قضیه گذشت. عمویم از تبریز به پدرم نامه نوشته بود که من دیشب خواب پدرمان را دیدم. ایشان در خواب گفت: «به محمدحسین بگو رسید.» شما چهچیز به او هدیه کرده بودید؟ علامه وقتی میخواست نماز بخواند از پشت به دیوار میچسبید که کسی نتواند به او اقتدا کند، حتی ما.
*شیرینترین خاطرهای که شما از علامه دارید چیست؟
همه لحظات با ایشان شیرین بود. یک روز در تبریز در روستا بودیم. علامه روزها به باغها و مزارع رسیدگی و سرکشی میکردند. آن روز مرا همراه خود برده بودند. نزدیکی یکی از باغها به من گفتند: مرا بیشتر دوست داری یا مادرت را؟ من به حسب ادب گفتم: شما را. گفت: نه تو باید مادرت را بیشتر دوست داشته باشی. در محافل بگویید پدرم را، عیبی ندارد اما در حقیقت باید مادرت را بیشتر دوست داشته باشی.
*اگر بخواهید با یک کلمه علامه را تعریف کنید، چه میگویید؟
من صداقت، پشتکار، مهربانی و درستی ایشان را مثال میزنم. معتقد بودند: آدم از هرکجا نان میخورد میباید با تمام وجود ارایه خدمات کند.من در انگلستان شاگرد اول شدم، در آنجا به من کار میدادند. وضع خوبی بود، اما بنا به فتوای ایشان چون از ایران نان خورده بودم باید برمیگشتم.
*نظر علامه در مورد ایجاد حکومت اسلامی چه بود؟
ایشان گفتند: ما معتقدیم که باید خلیفه اسلامی باشد. خلیفه کسی است که خلیفه قبلی صلاحیت او را تأیید و او را به جانشینی خودش معرفی میکند، نه اینکه مردم آن شخص را انتخاب کنند؛ چون هیچکس نمیتواند عالمتر از خودش را انتخاب کند. عالم میتواند کمعلمتر از خود را انتخاب کند، اما به عکس نمیشود. چون انسان میتواند چیزی را که به آن احاطه دارد بررسی کند، نه آنچه را که به آن احاطه ندارد. یک فرد دانشمندتر از یک آدم دیگر نمیتواند توسط آن آدم انتخاب شود.
برایم مثالی زدند، گفتند یک استکان آب نمیتواند فضای یک سطل را بشمرد. اما سطل میتواند استکان را با خودش مقایسه کند و بفهمد یک بیستم خودش است. ایشان میگفتند حکومت باید به شکل خلیفهگری اسلامی باشد و آن نمیتواند توسط جمهوریت تأمین بشود. در قرآن زیاد آمده است که «اکثرهم لا یعقلون» بیشترشان چیزی نمیفهمند، اینها نمیتوانند حاکم انتخاب کنند.
*وقتی خبر شهادت استاد مطهری را به ایشان رساندند، علامه چه صحبتی کردند؟
وقتی این خبر را شنیدند گفتند در این زمانه کشتن فضلا امری عادی شده. شهادت استاد مطهری سبب شد ایشان دچار افت فشارخون شوند، در خونشان ناهماهنگی پیدا شد. این موضوع سبب ناراحتی مغزی ایشان شد که به نسیان تغذیه انجامید، چیزی نمیخوردند. ایشان برای آقای مطهری گریه کردند و در بیمارستان بستری شدند.
بعد از مدتی ایشان را به خانه آوردیم. به فاصله کمی آقای قاضی را ترور کردند. این ترور علامه را بهکلی از کار انداخت و ناگزیر ایشان را به بیمارستان بردیم، مدتی گذشت و دچار اغما شدند. اغما هم مدتی طول کشید که منجر به فوت شد.
*بهترین شاگرد علامه را چه کسی میدانید؟
شهید مطهری و بعد از ایشان هم آقایان جوادی آملی، حسنزاده آملی، عزالدین امامی زنجانی در مشهد و... .
*نکاتی ناگفته از زندگی علامه طباطبایی باقی مانده است؟
جو فکری من پر از این نکات است، زندگی ایشان صداقت بود و پشتکار.
به من گفتند من روزی چهارده ساعت کار میکنم. تمام روزهای سال را بهجز عاشورا کار میکردند. فقط عاشورا را به احترام سیدالشهدا تعطیل میکردند. در جوانیشان شعری برای سیدالشهدا سرودند که همراهم است. آن شعر تا حدی علاقه ایشان را به سیدالشهدا نشان میدهد.
*علامه علاقه زیادی هم به حاجخانم مادر شما داشتند؛ شعری در مورد ایشان هم گفتهاند؟
نه، اگر هم بوده، ما ندیدیم. شاید هم جزو اشعاری بوده که ایشان سوزاندند.
*چرا سوزاندند؟
میگفتند من نمیخواهم شاعر معرفی شوم، دلیلش پیش خودشان بود. اشعارشان بسیار لطیف بود. کم و بیش از اشعاری که دست مردم افتاده بود مانده است.
*دست شما چیزی نمانده؟
شاید کم و بیش مانده باشد، همراهم ندارم، فقط همین بود. این شعر در بعضی محافل خیلی مؤثر بود لذا همراهم آوردم. یادم هست آن را در یک همایش خواندم، اغلب مردم گریه کردند. عیال خود من هم حضور داشت. او گفت من هم گریه کردم.
*بهنظر شما عظمت مردی همچون علامه طباطبایی با چنین فضلی که شما شاید بیشتر از همه درک کردید، آیا شناخته شده است؟
خیر. شاید تنها پنج تا ده درصد. ایشان عمرشان را که بهترین چیز برای هر فرد بهشمار میرود، صرف کردند برای چیزی که واقعا مورد نیاز جامعه است و به درد مردم میخورد. چنین کسی چه میخواهد؟ نهایت «الجود بذل الموجود» کرده است، موجود یک آدم، حیات اوست.
ایشان حیات خود را صرف چیزی کردند که معتقد بودند برای مردم لازم است و به درد آنها میخورد. اجرت این چیست؟ عوض اینکه عمرشان را صرف پول و تجارت و پرورش فرزندانشان کنند.
خدمات حیاتیشان را که زن و فرزند بوده به عیال سپردند. باید به این فرد چه اجرتی داد؟ در حالیکه پشیزی هم نمیخواستند.
تفسیری را که عرض کردم نشان میداد که هیچچیز نمیخواستند و واقعا هم نمیخواستند. چه مادی و چه معنوی. از نظر معنوی هم توقعی نداشتند. میگفتند: خاصیت سنگ این است که سنگ باشد. خاصیت آب این است که آب باشد. خاصیت من هم این است که اینطور باشم.
*بیتی از علامه که شاید با خودتان زمزمه میکنید را برای ما میخوانید؟
من خسی بی سر و پایم که به سیل افتادم
او که میرفت مرا هم به دل دریا برد
منبع: هفته نامه پنجره، شماره 23
آثار مکتوب زیر از این اندیشمند و متفکر برجسته جهان اسلام در فروشگاههای دفتر نشر معارف و سایت پاتوق کتاب موجود و قابل تهیه است:
•آغاز فلسفه (ترجمه بدایة الحکمه)
•اصول فلسفه رئالیسم
•اصول فلسفه و روش رئالیسم ج1
•اصول فلسفه و روش رئالیسم ج2
•اصول فلسفه و روش رئالیسم ج3
•اصول فلسفه و روش رئالیسم ج4
•اصول فلسفه و روش رئالیسم ج5
•انسان از آغاز تا انجام
•بررسی های اسلامی ج1
•بررسی های اسلامی ج2
•تعالیم اسلام
•رسائل توحیدی (توحید ذاتی، اسماء حسنی، افعال الهی، وسائط فیض میان خدا و عالم مادی)
•رسالت تشیع در دنیای امروز
•روابط اجتماعی در اسلام به ضمیمه چند رساله دیگر
•ز مهر افروخته: ناگفتههایی نغز، همراه کاملترین مجموعه اشعار از: حضرت علامه سیدمحمدحسین طباطبایی
•شمس الوحی تبریزی
•شیعه
•شیعه در اسلام
•قرآن در اسلام
•مجموعه رسائل ج 1: اثبات واجب الوجود، توحید، خلق جدید پایان ناپذیر، وحی، علی و فلسفه الهی، اعجاز و معجزه
•مجموعه رسائل ج2: رسالة الولایة، علم، برهان و علم امام
•نهایت فلسفه (ترجمه نهایة الحکمه)
•ولایت نامه
برای ارسال دیدگاه لازم است وارد شده یا ثبتنام کنید